کلیات سعدی/غزلیات/رها نمی‌کند ایام در کنار منش

۳۲۸– ط

  رها نمیکند ایام در کنار منش که داد خود بستانم ببوسه از دهنش  
  همان کمند بگیرم که صید خاطر خلق بدان همیکند و درکشم بخویشتنش  
  ولیک دست نیارم زدن در آن[۱] سر زلف که مبلغی دل خلقست زیر هر شکنش  
  غلام قامت آن لعبتم که بر قد او بریده‌اند لطافت چو جامه بر بدنش  
  ز رنگ و بوی تو ای سروقدّ سیم اندام برفت رونق نسرین باغ و نسترنش  
  یکی بحکم نظر پای در گلستان نه که پایمال کنی ارغوان و یاسمنش  
  خوشا تفرج نوروز خاصه در شیراز که برکند دل مرد مسافر از وطنش  
  عزیز مصر چمن شد جمال یوسف گل صبا بشهر درآورد بوی پیرهنش  
  شگفت[۲] نیست گر از غیرت تو بر گلزار بگرید ابر و بخندد شکوفه بر چمنش  
  درین روش که توئی گر بمرده برگذری عجب نباشد اگر نعره آید[۳] از کفنش  
  نماند فتنه در ایام[۴] شاه جز سعدی که بر جمال تو فتنه‌ست و خلق بر سخنش  


  1. بدان.
  2. بدیع.
  3. خیزد.
  4. باقبال.