کلیات سعدی/غزلیات/دل نماندست که گوی خم چوگان تو نیست
< کلیات سعدی | غزلیات
۱۲۷– ط، ب
دل نماندست که گوی خم چوگان تو نیست | خصم را پای گریز از سر میدان تو نیست[۱] | |||||
تا سر زلف پریشان تو در جمع آمد | هیچ مجموع ندانم[۲] که پریشان تو نیست | |||||
در تو حیرانم و اوصاف معانی که تراست | واندران کس که بصر دارد و حیران تو نیست | |||||
آن چه عیبست که در صورت زیبای تو هست؟ | وان چه سحرست که در غمزهٔ فتان تو نیست؟ | |||||
آب حیوان نتوان گفت که در عالم هست | گر چنانست[۳] که در چاه زنخدان تو نیست | |||||
از خدا آمدهٔ آیت رحمت بر خلق | وان کدام آیت لطفست که در شان تو نیست؟ | |||||
گر ترا هست شکیب از من و امکان فراغ | بوصالت که مرا طاقت هجران تو نیست | |||||
تو کجا نالی ازین خار که در پای منست؟ | یا چه غم داری ازین درد که بر جانتو نیست؟ | |||||
دردی از حسرت دیدار تو دارم که طبیب | عاجز آمد که مرا چارهٔ درمان تو نیست[۴] | |||||
آخر ای کعبهٔ مقصود کجا افتادی | که خود از هیچ طرف حدّ بیابان تو نیست؟ | |||||
گر برانی چکند بنده که فرمان نبرد | ور بخوانی عجب از غایت احسان تو نیست | |||||
سعدی از بند تو هرگز بدرآید هیهات | بلکه حیفست بر آنکس که بزندان تو نیست |
- ↑ شکل غلط قبلی: ..ارسر..
- ↑ ندیدم.
- ↑ در یک نسخه معتبر: گر حیوتست
- ↑ شکل غلط قبلی: مرا چاره و درمان