کلیات سعدی/غزلیات/دو چشم مست تو کز خواب صبح برخیزند

۲۳۲– ب

  دو چشم مست تو کز خواب صبح برخیزند هزار فتنه بهر گوشهٔ برانگیزند  
  چگونه انس نگیرند با تو آدمیان که از لطافت[۱] خوی تو وحش نگریزند  
  چنانکه در رخ خوبان حلال نیست نظر حلال نیست که از تو نظر بپرهیزند  
  غلام آن سر و پایم که از لطافت و حسن بسر سزاست که پیشش بپای برخیزند  
  تو قدر خویش ندانی ز دردمندان پرس کز اشتیاق جمالت چه اشک میریزند  
  قرار عقل برفت و مجال صبر نماند که چشم و زلف تو از حد برون دلاویزند  
  مرا مگوی نصیحت که پارسائی و عشق دو خصلتند که با یکدگر نیامیزند  
  رضا بحکم قضا اختیار کن سعدی که شرط نیست که با زورمند بستیزند  


  1. لطائف.