کلیات سعدی/غزلیات/چنان خوب رویی بدان دلربایی
< کلیات سعدی | غزلیات
۶۶۱
چنان خوب روئی بدان دلربائی | دریغت نیاید بهر کس نمائی | |||||
مرا مصلحت نیست لیکن همان به | که در پرده باشیّ و بیرون نیائی | |||||
وفا را بعهد تو دشمن گرفتم | چو دیدم مرا فتنه تو بیوفائی | |||||
چنین دور از خویش و بیگانه گشتم | که افتاد با تو مرا آشنائی | |||||
اگر نه امید وصال تو بودی | ز دیده برون کردمی روشنائی | |||||
نیاید ترا هیچ غم بی دل من | کسی دید خود عید بیروستائی (؟) | |||||
من و غم ازین پس که دور از رخ تو | چه باشد اگر یکشبی پیشم آئی؟ |