کلیات سعدی/غزلیات/چه دلها بردی ای ساقی به ساق فتنه انگیزت
< کلیات سعدی | غزلیات
۳۸– ب
چه دلها بردی ای ساقی بساق فتنهانگیزت[۱] | دریغا بوسه چندی بر زنخدان دلاویزت | |||||
خدنگ غمزه از هرسو نهان انداختن تا کی | سپر انداخت عقل از دست ناوکهای خونریزت | |||||
برآمیزی و بگریزی و بنمائی و بربائی | فغان از قهر لطف اندود و زهر شکرآمیزت | |||||
لب شیرینت ار شیرین بدیدی در سخن گفتن | بر او شکرانه بودی گر بدادی ملک پرویزت | |||||
جهان از فتنه و آشوب یکچندی برآسودی | اگر نه روی شهرآشوب و چشم فتنهانگیزت | |||||
دگر رغبت کجا ماند کسی را سوی هشیاری | چو بیند دست در آغوش مستان سحرخیزت | |||||
دمادم درکش ای سعدی شراب صرف[۲] و دم درکش | که با مستان مجلس[۳] درنگیرد زهد و پرهیزت |