کلیات سعدی/غزلیات/که می‌رود به شفاعت که دوست بازآرد

۱۶۵– ط

  که میرود بشفاعت که دوست بازآرد؟ که عیش خلوت[۱] بی او کدورتی دارد  
  کرا مجال سخن گفتنست بحضرت او[۲] مگر نسیم صبا کاین پیام بگذارد  
  ستیزه بردن با دوستان همین مثلست که تشنه چشمهٔ حیوان بگل بینبارد  
  مرا که گفت دل از یار مهربان بردار باعتماد صبوری؟ که شوق نگذارد[۳]  
  حرام باد بر آنکس نشست با معشوق[۴] که از سر همه برخاستن نمی‌یارد  
  درست ناید از آن مدعی حقیقت عشق که در مواجهه تیغش زنند و سر خارد  
  بکام دشمنم ایدوست اینچنین مگذار کس این کند که دل دوستان بیازارد؟  
  بیا که در قدمت اوفتم و گر بکشی نمیرد آنکه بدست تو روح بسپارد  
  حکایت شب هجران که بازداند گفت؟ مگر کسی که چو سعدی ستاره بشمارد  


  1. صحبت.
  2. متن باتفاق نسخ قدیمه است و در بعضی از نسخ چاپی: کجا مجال سخن باشدم بحضرت دوست.
  3. ابیات ساقط:
      که گفت هر چه ببینی ز خاطرت برود؟ مرا تمام یقین شد که سهو پندارد  
  4. نشست و خاست بدوست.