نادره ایام حکیم عمر خیام/خیام و مأخذهای فارسی
خیام و مأخذهای فارسی
۱
عارف معروف و شاعر مشهور: حکیم ابوالمجد مجدودبن آدم سنائی[۱] که در سال ۵۲۵ هجری قمری وفات یافته و با خیام معاصر بوده، نامهای از هرات باو در نیشابور نوشته که این نامه با مقدمهای راجع بموضوع آن در مجموعهای که نسخهای از آن در کتابخانهٔ (فاتح) در اسلامبول ضبط است[۲] و چون نامهٔ مذکور حاوی نکاتی دربارهٔ خیام است با مقدمهای که دارد، ذیلاً نگاشته میشود:
«این نامهایست در عذر آن تهمتی که بر شاگرد خواجه سنائی (رحمةالله علیه) کرده بودند. در نیشابور، در کاروانسرائی که او فرود آمده بود، غلامی هندو دَرِ خانهٔ صرافی باز کرد و مبلغ هزار دینار زر نیشابوری بر گرفت؛ پس، بضرب چوب مقرّ آمد و گفت بشاگرد خواجه دادم. شاگرد طمع داشت که خواجه در حق او شفاعت کند، سنائی از سر ملال و دلتنگی در آن معنی هیچ نگفت، برخاست و بهری رفت. شاگرد از سر بغض و حقد گفت بخواجه سنائی دادم. صراف از پس خواجه بهری قاصد فرستاد و خواجه سنائی این نامه را در این معنی ازهری باز به نیشابور فرستاد. بخدمت خواجه حکیم عمرابن خیام مینویسد برای این قضیّه:»
«بسم الله الرحمن الرحیم، یا ایها النبی حسبک الله و من اتّبعک من المؤمنین[۳] چون سلطان نبوت و شهنشاه دعوت را از فضای لامکان بواسطهٔ کن فکان برسولی بولایت دست کرد «خلقته بیدی»[۴] نامزد کردند و از جامه خانه قدم قبایبقا در وی پوشیدند و بلطف «رحمة للعالمین» تشریف دادند و رویش از ملکوت عالم بینش بکلبهٔ آفرینش آوردند؛ تا از بارگاه تشریف بکارگاه تکلیف نامهٔ «روحاً مـن امرنا فنفحت فیه من روحی»[۵] ایصال کند. چون از قرارگاه کلمه کشش نظر کرد؛ سباعی که در بیشهٔ «سبعاً شداداً»[۶] ساکن بودند، پنجهها گشادن گرفتند و شیاطینی که در بارگاه انسانیت آمد و شدی داشتند، به تیغ و قلم تیز کردن آغاز کردند. چون کدخدای ربانی و پادشاه روحانی آن قاصدان و معاندان را بدید، رسولی از درگاه بیزبانی ببارگاه بیگوشی فرستاد که بینیازمندی را از گلشن ناز و لطف بمشتی بینماز فرستی و با او جامهٔ قدم و نامهٔ قدم همراه کرده، در این بیابان نفسانی جوق جوق دیواننامه دزد میبینم و در این بیشهٔ جسمانی رده رده ددان جامه دِر و من، گدا و در ولایت غربت؛ دریاب مرا. میترسم که در این غریبستان ناپاک بیباک این نامه و جامه بر من بزبان آورند و در حال بزبان تأیید بگوش تهدیدش فروخواند: «یا ایها النبیّ حسبک الله و من اتبعک من المؤمنین» ای از آلای بالا روی بمکمن بلا نهاده و ای جوهر یگانه و ای مرد مردانه مترس و بترسان که ترسانیدن را رفتهٔ؛ نترسیدن را. دلیروار از صخرهٔ ایمان بمیدان اسلام خرام و مَهَراس که روح مجرّد و نفس مطمئنهٔ ترا حامی مائیم و جسم مکرّم مرکّب ترا نگهبان، عُمَر بس؛ که جز سایهٔ سیاست او، چاوشی درگاه ترا نشاید و از دیوان مبین، لقب او «صالح المؤمنین» دادیم؛ تا همچنانکه صالح حضرت ما بامر ما ناقهٔ ما را از سنگ بصحرا آورد، صالح درگاه تو بعزّ تو نامهٔ ترا بصحرا آورد. تو باک مدار که ما آنجا که بستان تو سبز کردیم، همهٔ چرندگان را پوزه بند بر بستیم و آنجا که شمع تو افروختیم، همهٔ چمندگان را لویشه[۷] بر کردیم. نگهبان جامه و نامهٔ تو داد عمر بس؛ حسبکالله.»
«مراد از این اسهاب و اطناب آنست که چون شرف جوهر نبوت از حراست عمر مستغنی نبود؛ پس صدف درّ حکمت را از رعایت عمری نیز استغنا نباشد؛ که کتاب و حکمت دو جوهرند در یک طویله؛ بگواهی کتاب کریم که «و یعلّمهم الکتاب والحکمة»[۸] چون کتاب را بچنان عُمَری حاجت بود؛ حکمت را نیز بچون تو عُمَری حاجت باشد؛ بسبب عُمَران، این دو ولایت عمْران باشد.»
«آمدیم بر حسب حال، مگر که مؤید حکما و مرشد اولیا خواست که جانهای مجرّد را از لباس هیولی و صورت بواسطهٔ صفوت فطرت این دوست در حلیت صورت آرد و بر دیدهٔ طبیعت جلوه دهد؛ تا همچنانکه ارباب الباب از حکمتهای مجرّد، ذوق مییابند، مریدان صورتی نیز از آن محروم نباشند؛ اما شیاطین الأنس، ایـن برگ نمیدارند و سباع البشر را این طاقت نمیباشد. خاک در میپاشند؛ تا جگرهای عاشقان تشنه را از این شربت محروم میدارند و جانهای امیدوار صادقان را از این صورت مهجور میگردانند، صاحی شدن و صافی شدن این دو ولایت را بصلابت چون تو عُمَری حاجت است که عُمْرت با کوه پیوسته باد.»
«معلوم مجلس است از واقعهٔ وقیعت آن صرّافی که صرف طرف این جوهر نمیشناخت، بتلقین شیاطین و تعلیم مشتی بیدین، گنج خانهٔ قناعت ما را بتاراج میداد و کنج عافیت ما را خراب میکرد. یکدم با جوهر آدم مشورت نکرد و یک لحظه با مردمی آشنا نشد و یک چشم زخم با شرع و عقل و تدبیر نیندیشید؛ همی او بود و تلبیس رمهٔ ابلیس و غرور مشتی بینور. عنان دل بدست الخنّاس داده؛ تا بخامهٔ «یوسوس فی صدور النّاس»[۹] در لوح خیال او نقشهای محال میکردند و او بر آن عشوهها گوش داشت و تعریف «انما النجوی من الشیطان»[۱۰] فراموش کرده و «یحسبون انّهم مهتدون»[۱۱] دست در آن گوش کرده و مرا در آن مدّت یک ماه و نیم هم خواب از چنک او گریخته و هم آب از ننگ او ریخته. از آنجا که ضعیفی مزاج است بارها خواستم که این بارها از خود بیفکنم و خنجری بر حنجرهٔ خویش نهم و این عندلیب روحانی را از تنگی و بند نجات دهم و این مخدرهٔ ظلمانی را هم بپردهٔ غیب بازفرستم؛ اما طبیب آفرینش دستوری نداد و عقل مرشد اجازت نفرمود؛ قفص سلطان را بفرمان شیطان شکستن و صدف دُرّ شرف را از ننگ مشتی ناخلف شکافتن و عقل مرشد هر لحظه این بیت بر جان من میخواند:
بشهری کامدت درکار سستی | تحوّل؛ قلتبان آخر نرستی!.»[۱۲] |
و رحمةالعالمین مرا بدین کلمه ارشاد میکرد: «سافروا تصحّوا و تغنموا»[۱۳] بعاطفت و رأفت این هر دو خود را از ظلمات اسکندری بعین الحیاة خضری رسانیدم و شرح آنچه ائمه و قضات و سادات هرات و اوساط النّاس و عوام این شهر باستقبال و اقبال و مراعات با من کردند در حدّ و عدّ نیاید. من دیگر بار خواستم که بعاشقان روحانی برکار کنم؛ تا بر جانهای امیدوار عاشقان گهرباران کنند؛ باز دیوان خیال او بغرور آمدند و مُدَبّران مُدْبّر او بزور بازوی قلّابان قلب او برکار شدند و من متعجّب از سکون صلابت تو که چندین محیلان در شهر و ذوالفقار زبان تو در نیام و چندین فساد در جوارند و درّهٔ[۱۴] صلابت تو بر طاق! .. توقع این عاشق صادق آنست که چون نوشته بدان پیشوای حکیمان رسد؛ در حال، بذوالفقار زبان، حیدروار، سرشان بردارد و بدرّهٔ صلابت عمری بُنیت نیّت ایشان ذرّه ذرّه کند؛ تا از ننگ رنگ و چنگ نیرنگ خویش بازرهند و معلوم باشد که آن تزویرها که تصویر کرده بود فرستاده، اگر آن، او فرستاده بود و ساخته؛ بدودهٔ ملامت و حرامزادگی آن محبوس کرده است، بزندان رندان، خود، سیلی حوادث و محراق صروف، دمار از وی برآرد. باری عزّ اسمه داند که از اکنون تا قیامت، حاصل این مالیخولیا جز آن نباشد که دینارش بدیوان عوانان خرج شود و دینش بدست دیوان تلف؛ تا اینجا زرد روی باشد و آنجا سیاه روی و بگویندش که «هان الفتنة نائمة لعن الله من ایقظها»[۱۵] خویشتن از زخم لعنت صیانت کند و خصومت، اینجا با سلطان داند و آنجا با سبحان. این چنین کلوخ امرودها نکند؛ که روزی، هم این کلوخ برسر وی کوبند و هم آن امرود بر جان او ولا تحسبنّ الله غافلا عمّا یعمل الظّالمون[۱۶] اکنون، بزرگی و اعتقاد پاک بدان انقباض سابق و انبساط لاحق معذور فرمایند. والسلام علیک الف الف بمحمد و آله.»
حکیم سنائی، در این نامه، همانطور که شریعت را بوجود عمری مانند خلیفهٔ دوم نیازمند دیده حکمت را هم بوجود عمری مثل خیام محتاج دانسته است. و از سکون صلابت او دربارهٔ محیلان نیشابور در شگفت آمده و اظهار تعجب کرده از اینکه با وجود چندین فساد در جوار او چگونه ذوالفقار زبانش در نیام و درّهٔ صلابتش بر طاق مانده است؟!.. وهمچنانکه خود را عاشق صادق (یعنی عارف) نامیده، خیام را نیز پیشوای حکما معرفی کرده و از او توقع نموده که محیلان و مفسدان نیشابور را تعقیب و تنبیه کند و حقیقت قضیّه را برملا سازد. از این اظهارات سنائی، که شاهدیست صادق، علوّ مقام خیام در حکمت و صلابت شخصی و نفوذ کلمه و نفاذ امر و نهی او نیز در نیشابور، بخوبی، مستفاد میشود.
۲
ابوالحسن نظامالدین احمدبن عمربن علی نظامی عروضی سمرقندی که در نیمهٔ آخر قرن پنجم و نیمهٔ اول قرن ششم هجری قمری (اواخر قرن یازدهم و اوائل قرن دوازدهم میلادی) در حدود سمرقند و طوس و هرات و نیشابور میزیسته و غالب اوقات ملازم دربار ملوک غوریهٔ بامیان بوده، در کتاب (مجمع النّوادر) که اکنون به (چهار مقاله) معروفست و آنرا در بین سالهای ۵۵۱ و ۵۵۲ هجری قمری، بنام شاهزاده غوری: ابوالحسن حسامالدین علیبن فخرالدوله مسعودبن عزّالدّین حسین تألیف کرده است، خیام را از بزرگان علم نجوم شمرده و از وی در حکایتهای هفتم و هشتم و نهم ازمقالت سوم آن کتاب نام برده و از شعر و شاعری او یادی نکرده است. اینک آن حکایتها که عیناً نقل میشود:–
حکایت (۷) – در سنهٔ ست و خمسمائه (۵۰۶) بشهر بلخ در کوی برده فروشان، در سرای امیر ابوسعید جرّه، خواجه امام عمر خیامی و خواجه امام مظفر اسفزاری نزول کرده بودند. و من، بدان خدمت پیوسته بودم. در میان مجلس عشرت، از حجةالحق عمر شنیدم که او گفت: «گور من در موضعی باشد که هر بهاری، شمال بر من گل افشان کند». مرا این سخن مستحیل نمود و دانستم که چنوئی گزاف نگوید. چون در سنهٔ ثلثین بنشابور رسیدم چند[۱۷] سال بود تا آن بزرگوار روی در نقاب خاک کشیده بود و عالم سفلی از او یتیم مانده و او را برمن حق استادی بود. آدینهای بزیارت او رفتم و یکی را با خود ببردم که خاک او را بر من نماید. مرا بگورستان حیره[۱۸] بیرون آورد و بردست چپ گشتیم. در پایین دیوار باغی خاک او دیدم نهاده، و درختان امرود و زردالو سر از باغ بیرون کرده، و چندان برگ شکوفه بر خاک او ریخته بود که خاک او در زیر گل پنهان شده بود. و مرا یاد آمد آن حکایت که بشهر بلخ از او شنیده بودم. گریه برمن افتاد که در بسیط عالم و اقطار ربع مسکون او را در هیچ جای نظیری نمیدیدم. ایزد تبارک و تعالی جای او در جنان کناد بمنّه و کرمه.
حکایت (۸) – اگرچه حکم حجةالحق عمر بدیدم، اما ندیدم او را در احکام نجوم هیچ اعتقادی و از بزرگان هیچکس ندیدم و نشنیدم که در احکام آن اعتقادی داشت. در زمستان سنهٔ ثمان و خمسمأه بشهر مرو سلطان کس فرستاد بخواجه بزرگ صدرالدّین محمدبن المظفّر[۱۹] رحمهالله که خواجه امام عمر را بگوی تا اختیاری کند که بشکار رویم که اندر آن چند روز برف و باران نیاید و خواجه امام در صحبت خواجه بود و در سرای او فرود آمدی. خواجه کس فرستاد او را بخواند و ماجرا با وی بگفت، برفت و دو روز در آن کرد و اختیاری نیکو کرد و خود برفت و با اختیار سلطان را برنشاند. و چون سلطان برنشست و یک بانگ[۲۰] زمین برفت، ابر در کشید و باد برخاست و برف و دمه در ایستاد. خندهها کردند. سلطان خواست که باز گردد، خواجه امام گفت: «پادشاه دل فارغ دارد که در همین ساعت ابر باز شود و در این پنج روز هیچ نم نباشد». سلطان[۲۱] براند و ابر باز شد و در آن پنج روز هیچ نم نبود و کس ابر ندید. احکام نجوم اگرچه صنعتی معروف است اعتماد را نشاید. و باید که منجم در آن اعتماد دوری نکند و هر حکم که کند حواله با قضا کند.
حکایت (۹) – بر پادشاه واجب است که هر جا که رود ندیم و خدمتکار که دارد او را بیازماید؛ اگر شرع را معتقد بود و بفرایض و سنن آن قیام کند و اقبال نماید، او را قریب و عزیز گرداند و بدو اعتماد کند و اگر برخلاف این بود، او را مهجور گرداند و حواشی مجلس خود را از سایهٔ او محفوظ دارد که هر که در دین خدای عزّوجل و شریعت محمد مصطفی (ص) اعتقاد ندارد او را در هیچ کس اعتقاد نبود و شوم باشد بر خویشتن و برمخدوم. در اوائل ملک سلطان غیاثالّدنیا والدین محمدبن ملکشاه قسیم امیر المؤمنین نورالله تربته ملک عرب: صدقه، عصیان آورد و گردن از ربقهٔ طاعت بکشید و با پنجاه هزار مرد عرب از حلّه روی به بغداد نهاد[۲۲] امیرالمؤمنین المستظهر بالله نامه در نامه پیک در پیک روان کرده بود باصفهان و سلطان را همیخواند. و سلطان از منجمان اختیار همی خواست. هیچ اختیاری نبود و صاحب طالع؛ سلطان، راجع بود. گفتند: «ای خداوند، اختیاری نمییابیم». گفت: «بجوئید» و تشدید کرد و دلتنگی کرد و منجمان بگریختند. غزنویی بود که در کوی گنبد دکّانی داشت و فالگوئی کردی و زنان بر او شدندی و تعویذ نوشتی. علم اوغوری نداشت. به آشنائی غلامی از آنِ سلطان خویشتن را پیش سلطان انداخت و گفت که «من اختیاری بکنم، بدان اختیار برو و اگر مظفر نشوی، مرا گردن بزن».
حالی، سلطان خوشدل گشت و باختیار او برنشست و دویست دینار نیشابوری بوی داد و برفت و با صدقه مصاف کرد و لشکر را بشکست و صدقه را بگرفت و بکشت. و چون مظفر و منصور باصفهان بازآمد، فالگوی را بنواخت و تشریف گران داد و بخود قریب گردانید. پس منجمان را بخواند و گفت: «شما اختیار نکردید؛ این غزنوی اختیاری کرد و برفتیم و خدای عزّ وجل کار را راست آورد. چرا چنین کردید؟ همانا صدقه شما را رشوتی فرستاده بود که اختیاری نکنید». همه در خاک افتادند و بنالیدند و گفتند: «بدان اختیار هیچ منجم راضی نبود. و اگر خواهد بنویسد و بخراسان فرستند؛ تا خواجه امام عمر خیامی چه گوید». سلطان دانست که آن بیچارگان راست میگویند. از ندماء خویش فاضلی را بخواند و گفت: «فردا بخانهٔ خویش شراب خور و منجم غزنوی را بخوان و او را شراب ده و در غایت مستی از او بپرس که تو این اختیار که تو کردی نیکو نبود و منجمان آنرا عیبها همی کنند، سرّ این مرا بگوی». آن ندیم چنان کرد و بمستی از وی بپرسید· غزنوی گفت: «من دانستم که از دو بیرون نباشد. یا آن لشکر شکسته شود یا این لشکر، اگر آن لشکر شکسته شود تشریف یابم. و اگر این لشکر شکسته شود، که بمن پردازد؟!.». دیگر روز، ندیم این را با سلطان بگفت. سلطان بفرمود تا کاهن غزنوی را اخراج کردند و گفت: «این چنین کس که او را در حق مسلمانان این اعتقاد باشد، شوم باشد و منجمان خویش را بخواند و اعتماد کرد و گفت: «من خود آن کاهن را دشمن داشتم که یک نماز نکردی و هر که شرع را نشاید، ما را هم نشاید».
از این سه سندیکه مسجّل آنها معاصر خیام بوده و او را از نزدیک دیده و در مجلس انس هم با وی معاشرت نموده و مدعی است که او را بروی حق استادی بوده، معلوم میشود که خیام، درسال ۵۰۸ هجری قمری (۱۱۱۵ میلادی) در قید حیات بوده و پس از رحلت در گورستان حیره نیشابور بخاک سپرده شده و نام او را با عناوین (خواجه – امام – حجة الحق) میبردهاند و بنظر معتقدانش در عصر خویش بینظیر بوده و هر گه که بمقر سلطنت وارد میشده در سرای وزیر نزول میکرده و در صحبت او بسر میبرده و در علم نجوم سخن او حجت بوده و باحکام نجوم با آنکه اظهار عدم اعتماد مینموده عمل میکرده و بمستخرجات خود در مواردی از قبیل تغییر هوا و امثال آن اعتقاد داشته تا آنجا که بسلطان محمدبن ملکشاه در موقعی که برف و باران میباریده اطمینان داده که «بشکار برود و برنگردد که هوا باز خواهد شد»، و وضع مزار خویش را هم استخراج کرده و بیاران و معاشرانش خبر داده است. و علاوه بر اینها، چنانکه نگاشته خواهد شد طالع خیام هم استخراج و ضبط شده است. و مسلّم است که این عمل چنانچه بمباشرت خود او نبوده لااقل با اطلاع و اجازهٔ او صورت گرفته. و از اینکه نظامی عروضی سمرقندی خیام را جزو منجمان یاد کرده و از شعر و شاعری او چیزی نگفته چنین بنظر میرسد که او خود متظاهر بشعر و شاعری نبوده و شاید آنرا کسر شأن و مقام خود میدانسته و اشعاری را که میساخته فقط در مجالس انس و منحصراً برای معاشران محرم و راز نگهدار خویش میخوانده و راضی نبوده که اشعار او در افواه بیفتد و خودش به شاعرپیشگی اشتهار یابد و چون محارم و معتقدان او هم موافق میل او رفتار کرده و از دایرهٔ اطاعت باراده او تخطی و تجاوز ننمودهاند نبوغ سخنوری او در عصر خویش و حتی سالیان درازی بعد از وفات او هم که تحت تأثیر دورهٔ حیات او بوده تحت الشعاع سایر فضایل وی مخفی و مستور مانده است.
۳
شاعر شهیر قرن ششم هجری قمری؛ افضلالدین ابراهیم بن علی خاقانی شیروانی – که در سال ۵۸۲ هجری قمری رحلت کرده[۲۳] – ضمن قصیدهای در رثاء عمّ خود؛ طبیب حکیم: کافیالدین عمر بن عثمان، نامی از خیام برده و گوید:
«زان عقل بدو گفت که ای عُمّر عثمان، | ||||||
هم عمّر خیامی و هـم عُمّر خطّاب». |
خاقانی، در این بیت، عمّ متوفی خود را در علم، نظیر خیام و در عدالت، قرین عمربن خطاب شمرده؛ که ضمناً، علم و فضل خیام را هم معادل عدل و انصاف خلیفهٔ دوم – که از جمله ضروب و امثال است – قرارداده است.
۴
ابوبکر عبدالله بن محمدبن شاهاور الاسدی معروف بشیخ نجمالدین دایهٔ رازی در فصل سوم باب اول کتاب (مرصادالعباد) که تألیف آنرا در سال ۶۲۰ (۱۲۲۳ میلادی تقریباً) بانجام رسانیده مینویسد: «و معلوم گردد که روح پاک عُلوی نورانی را در صورت قالب خاکی سفلی ظلمانی کشیدن چه حکمت بود؟ و باز مفارقت دادن و قطع تعلّق روح کردن از خرابی صورت چراست؟ و باز در حشر قالب را نشر کردن و کسوت روح ساختن سبب چیست؟ آنکه از زمرهٔ «اولئک کالأنعام بل هم اضلّ»[۲۴] بیرون آید و بمرتبهٔ انسانی رسد و از حجاب غفلت «یعلمون ظاهراً منالحیوة الدّنیا و هم عن الاخرة هم غافلون»[۲۵] خلاص یابد و قدم بذوق و شوق در راه سلوک نهد؛ تا آنچه در نظر آورد، در قدم آورد؛ که ثمرهٔ نظر ایمانست و ثمرهٔ قدم عرفان. فلسفی و دهری و طبایعی از این دو مقام محرومند و سرگشته و گم گشتهاند. یکی از فضلا – که بنزد نابینایان بفضل و حکمت و کیاست معروف و مشهور است و آن عمر خیام است – ازغایت حیرت و ضلالت این بیت میگوید:
رباعی
«در دایرهٔ کامدن و رفتن ماسـت، | ||||||
آنرا نه بدایت، نه نهایت پیداست» | ||||||
«کس می نزند دمی درین عالم راست؛ | ||||||
کان آمدن از کجا و رفتن بکجاست؟!..» |
رباعی
«دارنده، چـو ترکیب طبایع آراست؛ | ||||||
باز از چه سبب فکندش اندر کم و کاست؟» | ||||||
«گر زشت آمد این صور؛ عیب کراست؟ | ||||||
ور نیک آمد؛ خرابی از بهر چه خواست؟!.»[۲۶] |
و نیز در فصل چهارم از باب چهارم همان کتاب مینویسد: «امّا آنچه حکمت در میرانیدن بعد از حیات و در زنده کردن بعد از ممات چه بود؛ تاجواب بآن سرگشته عاطل میگوید (کذا فیالاصل): «دارنده، چو ترکیب طبایع آراست.. تا آخر».[۲۷]
چنانکه مشاهده میشود شیخ نجم الدین دایه هم با آنکه از اعاظم طریقت صوفیّه و کبار سلسهٔ کبراویهٔ آن طریقت و مخالف آراء و عقاید خیام بوده و اورا فلسفی، دهری و طبیعی معرفی نموده، اشتهار وی را با فضل و حکمت و کیاست تأیید کرده؛ اما نسبت حیرت و ضلالت و دهری و طبیعی بودن که باو داده، چنانکه قبلاً هم نوشته شده، برخلاف دلائل و مدارک و دور از حقیقت و انصافست.
۵
نسخهٔ مجموعهای بنام (مقالات شمس الدین تبریزی) در کتابخانهٔ دانشگاه اسلامبول تحت شمارهٔ ۶۷۹۰، ۸۲ ب نسخ خطی فارسی ضبط است که در آن دوبار از خیام یاد شده؛ اوّل، درمورد درس خواندن حجةالاسلام ابوحامد امام محمد غزالی از خیام بدین شرح: «محمد غزالی (رحمه الله) اشارات بوعلی را بر عمرخیام بخواند. او فاضل بود. جهة آن طعن زنند که در احیا که از آن استنباط کرد و باز بخواند؛ گفت فهم نکردهای هنوز. سیم بار بخواند. مطربان و دهل زنان را آواز داد؛ تا چون غزالی از پیش او بیرون آید بزنند؛ تا مشهور شود که بر او میخواند؛ تا فایده دهدش». دوم – در مورد ایراد بر اشعار خیام بدین عبارت: «شیخ ابراهیم بر سخن خیام اشکال آورد که چون رسید، سرگردانی چون باشد؟! گفتم: آری، وصف صفت خود میگوید. او سرگردان بود؛ باری بر فلک مینهد تهمت را، باری بر روزگار، باری بر بخت، باری نفی میکند. باری اگر میگوید؛ سخنهائی در وهم تاریک میگوید؛ مؤمن سرگردان نیست». ایراد و اعتراض زعمای صوفیّه، از لحاظ مشرب و مسلک بر خیّام، چنانکه از شیخ نجم الدین دایه نیز مشاهده شد، استبعادی ندارد؛ اما قضیهٔ درس خواندن حجةالاسلام ابوحامد امام محمد غزالی از خیام خیلی مستبعد است.
هرچند زکریا بن محمد قزوینی هم در کتاب (آثار البلاد و اخبار العباد) حکایتی شبیه بآنرا نقل کرده؛ ولی گفته است که «بعضی از فقها از خیام درس میخواند و نام او را پیش مردم بزشتی میبرد.. تا آخر» و اسم آن فقیه را نبرده است و احوال حجةالاسلام غزالی در کتب تواریخ و سیر مضبوط است؛ او ابتدا در طوس از احمد رازکانی درس خوانده و بعد، در نیشابور در محضر امام الحرمین ابوالمعالی جوینی تکمیل تحصیلات کرده و در دورهٔ حیات استاد اخیر خود شروع بتألیف نموده و از جانب او تحسین و تشویق باین کار گردیده و در همان اوان هم در میان خواص و عوام شهرت و نفوذ تمام یافته و از حیث مسلک و مرام با خیام کاملاً مخالف بوده؛ با وجود مراتب، بسیار بعید است که پیش او مبادرت بتحصیل کرده باشد و با آنهمه نبوغی که از وی معروفست، یک کتاب را سه بار درس بخواند و باز نفهمد و بعیدتر از آنها اینست که حکیمی مانند خیام حاضر شود عارفی مثل امام غزالی را تعلیم و تربیت کند و بعد هم بخواهد یا بتواند او را با بوق و کرنا مفتضح و رسوا نماید؛ پس، باحتمال بسیار قوی، این حکایت هم از جمله افسانههائی است که دربارهٔ خیام ساخته و پرداخته شده و اصلاً اساسی ندارد.
۶
رشیدالدین فضلالله وزیر غازان خان که در سال ۷۱۸ هجری قمری (۱۳۱۸ میلادی) بامر ابوسعید بهادرخان کشته شده، در کتاب (جامع التواریخ) میگوید «سیدنا و عمر خیام و نظامالملک به نیشابود در کتاب بودند، چنانکه عادت ایام صبی و رسم کودکان باشد، قاعدهٔ مصادقت و مصافات ممهّد و مسلوک میداشتند؛ تا غایتی که خون یکدیگر بخوردند و عهد کردند که از ایشان هر کدام که بدرجهٔ بزرگ و مرتبهٔ عالی رسد دیگران را تربیت و تقویت کند. از اتفاق، بموجبی که در تاریخ آلسلجوق مسطور و مذکور است، نظامالملک بوزارت رسید، عمر خیام بخدمت او آمد و عهود و مواثیق ایام کودکی را بیادش آورد. نظامالملک حقوق قدیم را بشناخت و گفت: «تولیت نیشابور و نواحی آن تراست». عمر، مرد بزرگ، حکیم، فاضل و عاقل بود گفت: «سودای ولایتداری و امر و نهی عوام ندارم، مرا بر سبیل مشاهره و مسانهه ادراری فرمای». نظامالملک اورا ده هزار دینار ادرار کرد از محروسهٔ نیشابور که سال بسال بیتنقیص و تنقیض ممضی و مجری دارند. و همچنین سیدنا از شهر ری بخدمت او رفت و گفت: «الکریم اذا وعدوفی». نظامالملک گفت: «تولیت ری یا از آن اصفهان اختیار فرمای». سیدنا همتی عالی داشت بدان مقدار قانع و راضی نشد و قبول نکرد، چه توقع شرکت در وزارت میداشت. نظامالملک گفت: «یک چندی ملازمت حضرت سلطان نمای». و چون دانست که طالب وزارتست و قصد جاه و مرتبهٔ او را دارد، از او احتراز و انحذار مینمود. بعد از چند، سلطان را از نظامالملک اندک مایهای وحشتی ظاهر شد، از او رفع حسابات کرد».
گرچه قضیه معاهدهٔ خیام و صبّاح و نظامالملک که در بسیاری از تواریخ و تذکرهها و نسخ فارسی (رباعیات خیام) و ترجمههای آنها نقل شده – مورد شک و تردید بعضی از محققان واقع شده؛ ولی برفرض صحت آن – که قرائن و امارت آن بیشتر است و قریباً شرح داده خواهد شد – مؤید جلالت قدر و علوّ همت خیام و عدم توجه او بجاه و جلال و تنزل ننمودن وی بمقام و موقع ولایتداری و امر و نهی مردم است.
۷
حمدالله مستوفی قزوینی، در کتاب (تاریخ گزیده) که تألیف آنرا در سال ۷۳۰ هجری قمری (۱۳۲۹ میلادی تقریباً) باتمام رسانیده چنین مینگارد: «وهو عمر ابن ابراهیم. در اکثر علوم؛ خاصه در نجوم سرآمد زمان خود و ملازم ملکشاه سلجوقی بود. رسائل خوب و اشعار نیکو دارد و من اشعاره: –
«هر ذرّه که بر روی زمینی بوده است، | ||||||
خورشیدرخی، زهره جبینی بوده است» | ||||||
«گرد از رخ آستین بآزرم فشان؛ | ||||||
کان هم رخ خوب نازنینی بوده است» |
مورخ نامبرده که خود اهل شعر و ادب بوده نخستین کسی است که رسائل و أشعار خیام را در اثری که بزبان فارسی تحریر یافته، به (خوبی) و (نیکوئی) ستوده است.
۸
خسرو ابرقوهی در کتاب (فردوس التواریخ) که تألیف آنرا در سال ۸۰۸ هجری قمری (۱۴۰۵ میلادی تقریباً) بانجام رسانیده، فصلی راجع بترجمهٔ حال خیام مینویسد که عیناً بدین عبارتست: «خیام، وهو عمر ابن ابراهیم خیام. در اکثر علوم؛ خاصه
در علم نجوم سرآمد زمان خود بود. رسائل جهانگیر و اشعار بینظیر دارد. من اشعاره:«هر ذرّه که در روی زمینی بودست، | ||||||
خورشید رخی، زهره جبینی بودست» | ||||||
«گرد از رخ آستین به آزرم فشان؛ | ||||||
کان هم رخ و زلف نازنینی بودست» |
«حکایت – ابوالحسن البیهقی گوید: «من بمجلس امام درآمدم در سنهٔ خمس و خمسائه. پس، از من معنی بیتی از حماسه پرسید و آن اینست:–
و لا یرعون اکناف الهوینا | اذا حلّوا ولا ارض الهدون |
گفتم: « هوینا، تصغیر است که اسم مکبّر ندارد؛ چنانکه (ثُریّا) و (حُمیّا) شاعر اشارت کرده است بعزّ آن طایفه و منع طرفی که دارند؛ یعنی در مکانی که حلول نمایند باموردش بستایند (کذا فیالاصل) و در معالی ایشان تقصیری واقع نشود؛ بلکه همت ایشان بسوی معالی امور باشد». معاصر او پادشاه؛ سلطان ملکشاه سلجوقی، خلیفه ... وفاته، امام محمد بغدادی میگوید: «مطالعهٔ کتاب الهی از کتاب الشفا میکرد و چون بفصل واحد و کثیر رسید؛ چیزی در میان اوراق مطالعه نهاد و مرا گفت: «جماعت را بخوان تا وصیّت کنم» : چون اصحاب جمع شدند؛ بشرایط قیام نمود و بنماز مشغول شد و از غیر اعراض کرد. نماز خفتن بگزارد و روی برخاک نهاد و گفت: «اللهم انّی عرفتک علی مبلغ امکانی فاغفرلی فان معرفتی ایّاک وسیلتی الیک ».[۲۸] و جان بحق سپرد و گویند آخرین سخنان نظم او این بود:–
«سیر آمدم ای خدای از هستی خویش، | ||||||
از تنگدلی و از تهیدستی خویش | ||||||
از نیست چو هست میکنی؛ بیرون آر | ||||||
زین نیستیم بحرمت هستی خویش» |
پیداست که خسرو ابرقوهی اصل روایت خود را، بطور ناقص، از تتمهٔ صوانالحکمه اخذ کرده و چیز تازهای جز دو رباعی بدان نیفزوده است. ما مطالب تتمّهٔ صوانالحکمه را راجع بخیام در آیندهٔ نزدیک عیناً نقل خواهیم کرد.
۹
یاراحمدبن حسین رشیدی تبریزی، در سال ۸۶۷ هجری قمری مجموعهای از رباعیات خیام را بنام (طربخانه) تدوین کرده که قسمتی از دیباچهٔ آن ذیلاً نقل میشود:–
«حمد بیحدّ حکیمی را که برابطه فرّاشان ثلاثی و رباعی موالید و عناصر، خیمهٔ وجود انسان را بطناب عروق و عظام، نوعی قیام داده که هرچه در سطح مخیم نقش میبندد، در آلاچوق لیالی و ایّام بمیخ ثبوت و دوام اتمام مییابد؛ که حور مقصورات فیالخیام[۲۹] شمسهٔ سراپردهٔ او تواند بود؛ فلله الحمد ربّ السموات و ربّ الأرض و ربّ العالمین[۳۰].
شعر
«ای ستون خیمهٔ دل نام تو، | تار و پودش، جمله، از انعام تو. | |||||
وی طناب رحمتت حبل المتین، | جان و دل از جان شده فرّاش این. | |||||
میخ قهرت چشم مشرک را سواد، | بر سرش تقماق آفت را گشاد.» |
پس از نعت رسول و ستایش آل و اصحاب او میگوید: «چون جمع و تفریق و ترتیب و تنمیق سخنان متقدّمان بر ذمّت متأخّران رسمی است قدیم و عادتی معهود و چون رباعیات شریفهٔ عمدةالحکما و زبدةالفضلاء، محیی مبانی الحکم و الآداب، المستغنی عنالاطناب فیالآلقاب؛ عمر بن محمّدالخیام (طاب انفاسه مدی الأیّام) که بیریب، انیس مجالس و جلیس محافل کلّ ارباب استعداد است، در سلک ترتیب و و تناسب منخرط نبود و بحکم «خیر الکلام ما قلّ و دلّ»[۳۱] جهانی معنی اندر لفظ اندک موجّه و مودّی شده؛ چنانچه تعیین اسم کریم الرسم او، صفت عقد طبایع و امزجه و عناصر است و هر کسی بحرف و صورت بدان اکتفا نموده و از مبانی بدیعه و معانی غریبهٔ او شعوری وافی نیافته و بظاهر آن مظاهر قانع آمدهاند
شعر
اما الخیام فکانّها کخیامهم | واری نساءالحیّ غیر نسائها[۳۲] |
ورقی باز کردم از سخنش؛ زیر هر توی آن سخن توئیست. فلهذا، کمینه ارباب طلب حبل محبّة الأنام فی جیدی؛ یار احمد ابن الحسین الرشیدی التبریزی، (تغمّده الله بغفرانه) بطریق رابطه و مجانست بر حسب «تلک عشرة کامله»[۳۳] بدانچه مقدور قلّت بضاعت تواند بود مرتّب کرده بر ده فصل اتمام داد. یقین که چون بنظر ارباب دانش ملحوظ گردد؛ از بزرگی خرده نگیرند و عذر این بیبضاعت درپذیرند؛ فانّ الله لا یضیع أجر المحسنین[۳۴]. و فصول عشره بدین منوال سرانجام پذیر شد؛ الفصل الأول – فی التنزیه و المناجات و طلب المغفرة وما یتعلّق بها. الفصل الّثانی – فیالحکمیّات والاسئله والأعتراضات و غیرها. الفصل الّثالث – فی الّنصایح و الأداب. الفصل الّرابع – فی اغتنام الفرصة و مضیق العیش و حدوث العالم والفناء و غیرها. الفصل الخامس – فیالخمریّات والحثّ علیه. الفصل الّسادس – فی جریان الفصول واغتنام اوقاتهم. الفصل الّسابع – فی الّنکات والّتضمینات. الفصل الّثامن – فی الموقوفات. الفصل الّتاسع – فی السکریّات والهزل. الفصل العاشر – علی عشرة حکایات منه مشتملة علی البدایع والغرائب و کراماته و ولادته العالی و مدّة عمره و حین وفاته ولی فیها مآرب اخری»
بده فصل این نسخه اتمام یافت | بترتیب احسن، بوجه نکو. | |||||
طرب میفزاید ز هر صفحهاش | ورت نیست بـاور، ببین رو برو. | |||||
طربخانهٔ اهل فضل است و هست | «طربخانه»[۳۵] تاریخ اتمام او.» |
ملتمس از سالکان مسالک تشرّع و مالکان ممالک تورّع آنکه احیاناً اگر ضرورت، بیتی با نکتهای مستبعدالمعنی بالّظاهر علی شوارع الشرع کتابت افتد، میلان اعتقاد را بتحقیق آن جازم نشمرند و هر آینه این گمان نبرند والله علیم بما یفعلون[۳۶] ربَّنا لاتُزغْ قُلوبَنا بعدَاذ هدیتَنا وَهَبْ لنا من لدُنک رحمةً انّک انتَ الوهّاب»[۳۷].
بعد از این مقدمه، رباعیات قریب المضمون، بدون آنکه بده فصل مذکور در آن تقسیم گردد، پشت سرهم بسلک تحریر کشیده شده و در اواخر مجموعه مطالبی مخلوط با افسانههائی درج شده که چون افسانهها در مبحث (افسانههای مربوط بخیام) نگاشته خواهد شد، ذیلاً فقط بنقل مطالب دیگر آن اکتفا میشود:–
«در تواریخ قدما مسطور است که حضرت شیخ الّسعید ابوالخیر (قدسالله سرّه العزیز) با حکیم خیام معاصر بودهاند و میان ایشان تردّد رسل و رسائل بسیار بوده؛ از جمله یک نوبت حضرت حکمت مآبی این رباعی را بطریق اعتراضات حکما نوشته بحضرت شیخ الاسلامی فرستاد:–
- «دارنده چو ترکیب طبایع آراست،
- از بهر چه او فکندش اندر کم و کاست؟.
- گر نیک آمد؛ شکستن از بهر چه بود؟.
- ور نیک نیامد این صور؛ عیب، کراست؟!.
و ایشان جواب آن نوشته اند:–
- «خیام، تنت بخیمه میماند راست،
- جان سلطانی که منزلش دار بقاست،
- فرّاش اجل ز بهر دیگر منزل،
- نه؛ خیمه بیفکند چو سلطان برخاست؟..»
«ناصرخسرو روشنائی نامه تألیف کرده و بمطالعه حکیمی ارسال نموده بودهاند ایشان بجهة انزوا عذر تقصیر خواسته و باز ایشان التماس نسخهای یا قصیدهای یا غزلی منبسط لااقلّ نموده؛ چه؟ که فسحت بساط رباعی انبساط را تعذّری هرچه تمامتر دارد و ایشان رباعی چند موقوف فرمودهاند و فرستاده و عذر خواسته که چون از ازل نصیبهٔ این ضعیف، این کلماتست، اختیاری نیست»
«تاریخ شریف حکمت مآبی، یومالخمیس دوازدهم محرّم سنهٔ خمس و خمسین و اربعمائه بمقام (دهک) از توابع دهستان از نواحی فیروزغند از بلوکات استرآباد. مدّت عمرش، پنجاه و دوسال شمسی بوده و در هفده سالگی تمامی علوم فلسفی کسب کرده بود و اخذ کمال پیش ناصر الملّة والدّین شیخ محمّد منصور (نوّرالله قبره) که استاد حکیم سنائی است نموده. سنائی در حدیقه در تعریف شیخ مشارالیه فرماید:–
- «در سیاهی بنور راه طلب
- وین چنین نور را زماه طلب.
- گفتم: «آن نور کیست؟» گفت: «آن نور،
- بوالمحامد، محمّد منصور»
«و در اوان شباب، ببلخ بسر بردی و در اواخر عمر در نیشابور بودی و بتحقیق چنان معلوم شده که هرگز میل اتّهال نکرده و از او هیچ نتیجه و فرزندی غیر از رباعیات و دیگر تصانیف منثور در حکمت بعربی و فارسی نمانده و دیگر، چنان مشهور است که در حالت نزع او جماعتی بربالینش نشسته بودند و التماس وصیّت کردهاند، او بجواب این رباعی فرموده:–
- «چند از پی حرص و آز، تن فرسوده،
- ای دوست، روی گرد جهان بیهوده؟
- رفتند و رویم و دیگر آیند و روند؛
- یکدم بمراد خویشتن نابوده»
«دیگر موضّح میدارد که این فقیر در سبزوار نسخهای بخطّ نظامی عروضی دید و بر ذیل نسخه مکتوب آنکه در اثنیعشر و خمسمائه در بلخ در خدمت حضرت استادی حکمت مآبی رسیدم و رخصت کعبهٔ مکرّمه طلبیدم در اثنای سخنان فرمود که بعد از عود قبر مرا در موضعی یابی که باد شمال بر او گلافشانی کند بعد از سه سال که مراجعت افتاد، در خاطر خطور میکرد که هرگز از آن مظهر سخنان گزاف و مکرر استماع نیفتاده و چون باستراباد رسیدم استفسار احوال ایشان رفت: چنان معلوم شد که به نیشابور تشریف آوردهاند. مشیاً علیالرّأس احرام ملازمت بسته به نیشابور راند. گفتند که در همین ولا بجوار حق پیوستهاند. بزیارت ایشان عزیمت نموده شد. ملاحظه رفت در کنار دیوار باغی ایشان را دفن کرده بودند و درختان میوهدار که از دیوار باغ سر بیرون کرده و چندان شکوفه باد از دیوار باغ بیرون فشانده که قبر درمیان شکوفه ناپیدا شده بود معلوم شد که آن سخن که حکیم خیام فرموده بگزاف نبوده، بعد از رقّت و استمداد بمسکن شریفش متوجّه گشتم پیرزالی دیدم نشسته محزون، چون مرا دید آشنا یافت استفسار احوال کرد بعد از وظایف تعزیت و خاطر جوئی اخبار استاد شاگردی که ممهّد بود تأکید یافت و چون تفتیش حالات ماضیه رفت؛ گفت: «بعد از وفات بنه روز او را در واقعه دیدم که بسیار خوشحال بود. پرسیدم که با وجود ملاهی و مناهی خوشحالی از چیست با وجود آنکه لیلاً و نهاراً دعای من این بود که خدایا بر عُمَر رحمت کن. از این سخن که گفتم بسیار مکدّر گشت و بهم برآمد و خشمگین شد و این رباعی بگفت:–
«ای سوختهٔ[۳۸] سوختهٔ سوختنی | ||||||
وی آتش دوزخ از تو افروختنی، | ||||||
تا کی گوئی که بر عُمَر رحمت کن؟ | ||||||
حق را تو کیی برحمت آموختنی؟!.» |
چون بیدار شدم: این رباعی بخاطر مانده بود». امید که حق تعالی همگنان را از خوان نعمت و رحمت خود بی نصیب نگرداند. یسّر الله طریقاً بک یـا ملتمسی[۳۹] استغفر الله العظیم و لی و لسایر المسلمین انّه هو الغفور الّرحیم والحمدلله اوّلاً وآخراً و ظاهراً و باطناً و صلّیالله علی خیر خلقه محمّد و آله و صحبه اجمعین و الحمدلله ربّ العالمین»[۴۰]
طربخانهٔ رشیدی در اینجا بآخر رسیده است. چنانکه مشاهده میشود رشیدی در مقدمهٔ طربخانه نام پدر خیام را «محمّد» نوشته و این برخلاف همهٔ مآخذ و حتّی بر خلاف آثار خود خیام است که در همهٔ آنها پدر خیام «ابراهیم» نامیده شده است. و تاریخهای ولادت و وفاتی هم که رشیدی برای خیام معین کرده، هردو، قطعاً از روی اشتباه تعیین شده است؛ زیرا برحسب دلائلی که در قسمت اخیر همین مبحث اقامه شده، ولادت خیام در حوالی سال دهم از قرن پنجم هجری قمری و وفات او در سال پانصد و نهم اتفاق افتاده و در حدود صد سال عمر کرده است و زادگاهی را هم که رشیدی برای خیام نام برده درست نیست چه آنکه ابنفندق که معاصر خیام بوده و دیگران که بزمان او نزدیکتر از رشیدی بودهاند مولد اورا شهر نیشابور نوشتهاند.
کسب کمال خیام از (شیخ محمّد منصور) هم بعید بنظر میرسد زیرا که مراد سنائی از (بوالمحامد محمّد منصور) قاضی محمّد منصور سرخسی است که سنائی مثنوی (سیر العباد الی المعاد) را بنا بر آنچه از فهرست مندرج در یک نسخهٔ بسیار قدیم دیوانش فهمیده میشود[۴۱] اوقاتی که در سرخس اقامت داشته بنام او ساخته است و معلوم نیست که خیام هم مانند سنائی در سرخس بنزد قاضی نامبرده رفته و از او کسب کمالی کرده باشد و این هم که رشیدی میگوید «خیام تأهّل نکرده و فرزندی از او نمانده» صحت ندارد چه آنکه بگفتهٔ ابنفندق در (تتمّه صوانالحکمه) امام محمّد بغدادی داماد خیام یا از خویشاوندان زن او بوده و بقول عوفی در (لباب الآلباب) هم شاهفوراشهری نیشابوری از احفاد خیام است[۴۲]
شگفت انگیزتر از همهٔ اینها، روایت رشیدی راجع به کیفیّت ملاقات نظامی عروضی سمرقندی با خیام در بلخ است که بر حسب روایت او این ملاقات در سال ۵۱۲ صورت گرفته و نظامی عروضی سه سال بعد از آن؛ یعنی در سال ۵۱۵ بسر قبر خیام رفته و حال آنکه خود نظامی عروضی در حکایت هفتم از مقالت سوم چهارمقاله مینویسد که در سنهٔ ستّ و خمسمائه (۵۰۶) بملاقات خود خیام در بلخ و در سنة ثلثین و خمسمائه (۵۳۰) بزیارت مزار او در نیشابور نایل آمده است[۴۳] و چون این هر دو تاریخ در همهٔ نسخ چهار مقاله با عبارات عربی و تمام حروف نوشته شده؛ احتمال اشتباه از طرف نسّاخ بسیار بعید است.
با ملاحظهٔ پارهای از گفتارهای رشیدی تبریزی این سؤال وارد خاطر میگردد که آیا در حقیقت دو شخص جداگانهای که یکی همان فیلسوف ریاضیدان و دیگری شاعری گویندهٔ رباعیات باشد وجود داشته و هر دو معروف بخیام بودهاند و رشیدی نام پدر و استاد و مولد و تاریخهای ولادت و وفات دومی را بدست آورده و اشتباهاً بترجمهٔ حال اولی افزوده و هر دو را با همدیگر آمیخته است؟ .. جواب این سؤال را نابغهٔ ناکام صادق هدایت در اواخر مقدمهای که برای رباعیات انتخابی خود بنام (ترانههای خیام) نگاشته بمناسبت دیگری غیر از موضوع بحث ما چنین داده است:–
«حال اگر بخواهیم نسبت این رباعیات را از خیام معروف سلب کنیم آیا به کی آنها را نسبت خواهیم داد؟ لابد باید خیام دیگری باشد که همزاد همان خیام معروف است و شاید از خیام منجّم هـم مقامش بزرگتر باشد؛ ولی در هیچجا بطور مشخّص اسم او برده نشده و کسی او را نمیشناخته؛ در صورتیکه بایستی در یک زمان و یکجا و بیک طرز با خیام منجّم زندگی کرده باشد. پس این، بغیر از خود خیام که ژنی بیمانند او به انواع گوناگون تجلّی میکرده و یا شبح او کس دیگری نبوده. اصلاً، آیا کس دیگری را بجز خیام سراغ داریم که بتواند اینطور ترانهسرائی بکند؟»
در کتب تراجم احوال، نام یاراحمد رشیدی تبریزی بنظر نرسید از مندرجات طربخانهٔ او چنین مستفاد میشود که دارای ذوق و شوق و طبع موزونی بوده ولی سواد کافی نداشته و در رعایت شرایط دبیری یا نویسندگی که مهمترین آنها دقت در صحّت مطالب است اهتمام لازم ننموده است و ظاهر امر چنان نشان میدهد که پس از تسوید طربخانه به تبییض آن موفق نشده و فقط رباعیاتی را کیف ما اتّفق جمعآوری و یادداشت کرده؛ تا در آتیه بآنها ترتیبی بدهد که در مقدّمه طرح آنرا ریخته؛ ولی بعداً بتألیف آنها با یکدیگر و تصنیف آنها در فصول دهگانهای که در نظر گرفته مجالی نیافته است؛ ولی همین هم کافی بوده که نامی از وی باقی گذارد.
۱۰
مورّخ مشهور؛ مولانا میرخواندبن سیّد خواند شاه که در سال ۹۰۶ هجری قمری وفات یافته، در جلد چهارم تاریخ معروف خود موسوم به (روضة الّصفا) حکایت پیمان بستن عمر خیام و حسن صباح و خواجه نظامالملک را با شرح و تفصیل بیشتری بسلک تحریر کشیده و چون روایت او ازقول نظامالملک صورت گرفته و شامل اوضاع و احوالی است که مؤید احتمال صحت قضیّه بوده و در هر حال، با روایت دیگران فرقهای مهمّی دارد؛ اینک عین آن ذیلاً نقل میشود:–
«خواجه نظامالملک (افاض الله علیه شآبیب الغفران) گوید که امام موفّق نیشابوری (روّح الله روحه) از کبار علماء خراسان بود و بسیار معزّز و متبرّک و سنّ شریفش از هشتاد و پنج گذشته بود و شهرتی تمام داشت که هر فرزندی که پیش او قرآن میخواند و حدیث قرائت میکرد، بدولت و اقبال میرسید. پدرم مرا با فقیه؛ عبدالصمد، از طوس به نیشابور فرستاد؛ تا در مجلس آن بزرگوار باستفاده و تعلّم مشغول گشتم و اورا با من نظر عنایت و عاطفتی و مرا بخدمت او الفت و موانستی تمام پیدا شد؛ چنانکه مدّت چهار سال در خدمت او بسر بردم و حکیم؛ عمرخیام و مخذول؛ ابن صبّاح، دو نو رسیده بودند در آن مجلس، تخمیناً، با من همسال، با جودت فهم و قوّت طبع در غایت کمال. و با من اختلاط میکردند. و چون از مجلس امام بیرون آمدمی؛ در مرافقت من میآمدند و با یکدیگر درس گذشته را اعاده مینمودیم. حکیم؛ عمر، نیشابوریّ الأصل بود و پدر حسن صبّاح که (علی) نام داشت، شخصی متزهّد، متسیّد، بد مذهب و خبیث العقیده بود و در مملکت (ری) اقامت داشت و ابومسلم مروزی والی ولایت، بصفای سریرت و حسن عقیدت متّصف بود و چنانچه از عادات اهل سنّت سزد، معادات تمام با آن مفسد اظهار میکرد و او همیشه بنزدیک ابومسلم از هذیانات قولی و فعلی برائت ساحت خویش بقول کاذب و یمین فاجر باز نمودی. چون امام موفّق نیشابوری، مقتدای اهل سنّت و جماعت بود؛ آن مُدْبر، برای رفع تهمت رفض؛ پسر را به نیشابور آورد و در مجلس امام باستفاده مشغول گردانید و خود بطریق زهد، زاویهای اختیار کرد. گاهی، سخنان اعتزال و الحاد از او روایت میکردند. و گاهی بکفر و زندقهاش منسوب میساختند و او انتساب بعرب کرده؛ میگفت: «من از آل صبّاح حمیریام؛ پدر من از (کوفه) به (قم) و از (قم) به (ری) آمد». ولیکن مردم خراسان؛ خصوصاً اهالی طوس، بدین سخن انکار کرده میگفتند: «پدران او از روستائیان این ولایت بودهاند».
«القصّه؛ آن مخذول، با من و خیام گفت که: «اشتهار تمام دارد که شاگردان امام موفق بدولت میرسند. اکنون شک نیست که اگر همه نرسیم؛ یک کس از ما بدان خواهد رسید؛ در این صورت، شرط و پیمان ما چگونه خواهد بود؟..» گفتم: «هرچه تو فرمائی». گفت: «عهد میکنیم که هر که را دولتی مرزوق گردد؛ علیالسّویّه، در میان رفیقان مشترک باشد و صاحب آن دولت ترجیحی نکند». گفتم: «چنین باشد». بر این، معاهده واقع شد؛ تا روزگاری بر این بگذشت و من از خراسان به (ماوراءالنّهر) و (غزنین) و (کابل) آمدم و چون معاودت نموده، متقلّد و کافل امور گشتم در دور سلطنت (اُلُب ارسلان) حکیم؛ عمر خیام، آمد بنزد من؛ آنچه از لوازم حسن عهد و مراسم وفا باشد، بجای آوردم و مقدم اورا بموجب اعزاز و اکرام تلقی نمودم. و بعد از آن گفتم: «مرد صاحب کمال، چون تو کسی ملازم مجلس سلطان میباید بود؛ چه بمعهود مجلس امام موفّق، منصب مشترک است. شرح فضائل ترا با سلطان بگویم و حال درایت و کفایت ترا بنوعی در ضمیر وی متمکّن گردانم که همچون من بدرجهٔ اعتبار رسی». حکیم گفت: «عرق شریف و نفس کریم و طینت خجسته و همّت بلند، ترا باظهار این مطالب ترغیب میکند و الاّ چون من ضعیفی را چه حدّ آنکه وزیر مشرق و مغرب با وی این چنین تواضعها کند و هیچ شک نیست که در این تلطّفات صادقی؛ نه متکلّف. و امثال این، بجنب علوشان و رفعت مکان تو مقداری ندارد؛ ولیکن حقوق احسان تو نزد من متکثّر است و اگر همهٔ عمر در مقام شکر باشم؛ از عهدهٔ این مکرمت که اکنون میفرمائی بیرون نتوانم آمد و مرا متمنّی و مبتغی آنست که همیشه با تو در مقام حسن عبودیّت باشم و این مرتبه که مرا بآن دلالت میفرمائی اقتضاء آن نمیکند؛ چه بحسب غالب، مقتضی کفران نعمت است (العیاذ بالله) اکنون کمال عنایت، آنست که بدولت تو در گوشهای بنشینم و بنشر فوائد علمی و دعای درازی عمر تو مشغول باشم.» و برهمین سخن اصرار نمود. چون دانستم که مافیالضّمیر خودرا بیتکلّف میگوید؛ هر ساله جهة أسباب معاش او هزار و دویست دینار بر املاک نیشابور نوشتم و او بعد از آن بموطن خویش بازگشت و تکمیل فنون کرد و خصوصاً فنّ هیئت و در آن بدرجهٔ رفیعهٔ ترقّی رسید. و در نوبت جهانداری سلطان (ملکشاه) بمرو آمد و در علم حکمت تعریفات ساخت و سلطان، باو عنایتها فرمود و بآن مرتبهٔ بلند که کبار علما و حکما را باشد رسید».
این شرح مفصّل، در اصل، مؤیّد مجملی است که در جامع التواریخ رشیدی نوشته شده و اختلافی که این دو روایت در فروع دارد، دلیل آنست که هر دو از یک ماخذ گرفته نشده بل هر یک مدرک علیحدهای داشته است.
۱۱
شاه محمود قزوینی که از شاگردان مبرّز علاّمه جلالالدین دوانی و از معاریف علماء و اطبّاء ایرانی بوده و از قزوین بعزم حجّ بمکّه رفته و پس از مدّتی مجاورت بیتالله از جانب سلطان بایزید ثانی باسلامبول احضار و سرطبیب دربار عثمانی گردیده و در عهد سلطان سلیم اول تقرّب بیشتر یافته و در سفر و حضر ملازم او بوده و در همان عهد هم وفات کرده، آثاری در تفسیر و کلام و منطق و عروض و غیره از خود باقی گذاشته که ترجمهٔ کتاب (مجالس الّنفایس) از جملۀ آنهاست[۴۴] این کتاب را امیر علیشیر نوائی ادیب معروف و وزیر مشهور سلطان حسین بایقرا در سال ۸۹۶ هجری قمری بزبان ترکی جغتائی تألیف کرده و شاه محمود که آنرا در حدود اواخر ربع اول قرن دهم فارسی ترجمه و تقدیم سلطان سلیم اول نموده[۴۵] دو روضه از خود باصل آن کتاب افزوده و در روضهٔ اوّل میگوید: «عمر خیام، از شاگردان ابوعلی سیناست و ملازم سلطان ملکشاه سلجوقی بوده و از تصانیف او رباعیات خیام مشهور است و رسائل او در حکمت نیز مشهور است». گذشته از اینکه شاه محمود دانشمند بصیر و موثّقی بوده و مسلّماً این مطلب را از ماخذ معتبری گرفته، دلائل دیگری نیز که بمواقع خود درین مجموعه ذکر شده، مؤید تلمّذ خیام در محضر شیخالّرئیس است.
۱۲
جعفر بن محمد بن حسن مؤلّف (تاریخ کبیر جعفری) که وقایع تاریخی ایران را تا نیمهٔ قرن نهّم هجری قمری در آن ضبط کرده، در کتاب مذکور راجع به خیام چنین مینویسد: «عمر خیام، از بزرگان حکماء اسلام بوده و تمام حکماء اسلام ببزرگی او قائلاند و از جهة ملکشاه زیج ساخته و خمسهٔ مسترقه تعیین کرده و اشعار نیکو دارد. وفات او سال پانصد و بیست و شش هجری بوده».
مأخذ تاریخ وفات خیام در این کتاب که سال ۵۲۶ هجری نوشته شده، ظاهراً، نسخهای از چهار مقالهٔ نظامی عروضی سمرقندی بوده که در آن بجای کلمهٔ (چند) از جملهٔ «چون در سنهٔ ثلثین بنشابور رسیدم (چند) سال بود آن بزرگوار روی در نقاب خاک کشیده بود» از حکایت هفتم مقالت سوم آن کتاب، کلمهٔ (چهار) تحریر یافته است و ما در این خصوص عنقریب مفصّلاً بحث خواهیم کرد.
۱۳
احمد بن نصرالله تتّوی سندی در کتاب (تاریخ الفی) خود که وقایع تاریخی اسلام را تا سال هزارم هجری قمری در آن گرد آورده و آنرا بنام (اکبرشاه هندی) تألیف کرده وفات خیام را در ضمن وقایع سال چهار صد و نود و هشت بعد از رحلت حضرت رسول (صلی الله علیه و آله) یعنی سال پانصد و نه هجری قمری ضبط نموده و راجع باحوال او چنین مینویسد:–
«حکیم؛ عمر خیام، وی از پیشوایان حکماء خراسان است. او را در حکمت قریب بمرتبه ابوعلی سینا میدانند. از تاریخ فاضل محمّد شهرزوری معلوم میشود که مولد وی در نیشابور بوده و آباء وی نیز نیشابوری بودهاند. بعضی او را از قریهٔ (شمشاد) تابع (بلخ) دانستهاند و بعضی مولدش را قریهٔ (بسنک) من توابع استراباد الحاصل؛ توطّن، اکثر اوقات در نیشابور داشته. حکیم مزبور بواسطهٔ بخل و ضنّت در نشر علوم، در تصنیف چندان اثری ظاهر نکرده و آنچه از وی شهرت دارد، رسالهایست مسمّی به (میزانالحکم) در بیان یافتن قیمت چیزهای مرصّع بدون کندن جواهر از آن و دیگر رسالهایست مسمّی به (لوازم الأمکنه) و غرض از آن رساله در یافتن فصول اربعه است و علّت اختلاف هوای بلاد و اقالیم. و از اکثر کتب چنین معلوم میشود که وی مذهب تناسخ داشته؛ آوردهاند که در نیشابور مدرسهٔ کهنهای بود، از برای عمارت آن خران خشت میکشیدند، روزی، حکیم در صحن مدرسه با جمعی طلبه راه میرفت، یکی از آن خران بهیچوجه باندرون نمیآمد. حکیم، چون این حال بدید، نبسّم کرد و بجانب خر رفته؛ بدیهةً گفت:–
«ای رفته و باز آمده بل هم گشته، | نامت ز میان نامها گم گشته، | |||||
ناخن همه جمع آمده و سم گشته، | ریش از پس کون در آمده دم کشته». |
خر داخل شد. از حکیم پرسیدند «سبب، چه بود؟...» گفت (روحی که تعلق بجسم این خر گرفته، بیدن مدرّس این مدرسه بود؛ لهذا نمیتوانست درآید. اکنون؛ چون دانست که حریفان او را شناختند؛ خود بالّضروره ، قدم باندرون نهاد.»
منظور از (میزانالحکم) در این گفتار تتّوی، میزانالحکمه و ظاهراً همان رسالهایست که دکتر رزن در آخر مجموعهٔ رباعیات چاپ کرده و شاید نسّاخ، کلمهٔ (الحکم) را بجای (الحکمه) از روی اشتباه نوشته باشند و میزان الحکمه، عنوانی است که دانشمندان ریاضیدان اسلام به (ترازوی ارشمیدس) دادهاند مرحوم استاد اقبال آشتیانی در شمارهٔ هشتم از دورهٔ اول مجلهٔ (شرق) مینویسد «نگارنده در جزء مجموعهای از رسائل ریاضی، نسخهای دارم از تألیفات میرزا ابوتراب مهندس از اجلّهٔ ریاضیون عهد محمّد شاه قاجار بخطّ پسر او میرزا محمّد و مؤلّف آن رساله، یعنی میرزا ابوتراب، در باب میزانالحکمه چنین مینویسد (و از جمله صنایع عجیبه که در ازمنهٔ سالفه معهود بوده و در این اعصار از میان رفته طریق صنعت میزانالحکمه است و خاصیّت غریبهٔ آن میزان آنست که مقادیر اجزای هر جسم مرکّبی بدون تحویل و تفکیک اجزای آن باستعانت آن میزان بدست میآید و در زمان ملوک یونان یکی از ملوک اکلیلی مصنوع از طلا و نقرهٔ مکلّل و مرصّع بجواهر بجهة یکی دیگر از ملوک فرستاده و آن پادشاه خواست مقادیر هر یک از طلا و نقره و جواهر آن اکلیل را استعلام نماید بدون آنکه آن اکلیل شکسته شود یکی از حکمای یونان اختراع آن میزان را نمود و عبدالّرحمن خازن رسالهای در کیفیّت صنعت آن میزان نوشته و تصویر آنرا کشیده. قدری از آن رساله الحال در نزد این فقیر موجود است». و موضوع ضنّت خیام در نشر علوم و تناسخی بودن او و همچنین قصهٔ رباعی خواندن وی در گوش خر از جملهٔ افسانههائی است که راجع بآنها در مباحث مربوطه توضیحات لازم داده شده است.
۱۴
حاجی لطفعلی بیک شاملو معروف به (آذر بیگدلی) در تذکرهٔ ( آتشگده) که آنرا در سال ۱۱۸۰ هجری قمری (۱۷۶۶ میلادی تقریباً) بنام سلطان عصر خود؛ کریمخان زند، تألیف کرده، دربارهٔ خیام بدین مختصر کفایت میورزد (خیام و هو عمر. گویند با سلطان سنجر بر سر یک تخت مینشسته. مذکور است که با نظامالملک و حسن صبّاح طفل یک دبستان بوده و در آنجا شرطی در میان رفته که روزگار هریک را تربیت کند، آن دو نفر را با خود شریک داند. بعد از آنکه نظامالملک بمسند وزارت نشست، حسن، داعیهٔ شرکت داشت. عاقبت کار بدعوی انجامید که مفصّل آن در تواریخ مسطور است و عمرخیام باقطاع چند محلّ زراعت در نیشابور از او قناعت کرد. رباعیات را بسیار خوب میگفته».
گفتار آذر راجع باینکه «خیام با سنجر بر سر یک تخت مینشسته» اشتباه بنظر میرسد؛ زیرا بنا بر قول ابنفندق در (تتمهٔ صوانالحکمه) بطوریکه عنقریب نگاشته خواهد شد و ظاهراً اقدم و اصحّ روایات در این زمینه میباشد، سنجر از خیام، در ایام صباوت خود آزرده خاطر گشته و بعداً هم دوستش نمیداشته است و خیام را سلطان ملکشاه پدر سنجر بسیار معزّز میداشته و در سلک ندمای خویش قرار داده و آنکه وی را با خود بر سر یک تخت مینشانده خاقان شمس الملوک در بخارا بوده است.
۱۵
رضاقلیخان هدایت در جلد اول (مجمعالفصحاء) درمورد خیام، بطور اختصار، چنین مینویسد:–
«حکیمی فاضل بوده؛ امّا نیکنام نیست. در زمان سلاجقه ظهور نموده و با سلطان سنجر نهایت محرمیّت را داشته. گویند: «در دبستان همدرس بودهاند و در رعایت یکدیگر همانگاه معاهده نمودهاند». مایل برباعی گوئیست. وفاتش در ۵۱۷ اتفاق افتاد. رباعیات حکیمانهٔ پخته دارد؛ بعضی از آنها نگاشته میآید».
۱۶
باز هم مرحوم هدایت در کتاب (ریاض العارفین) در ترجمهٔ احوال خیام چنین میگوید:–
«از مشاهیر حکمای جهان و از نوادر شعرای زمان بوده است و با سلطان سنجر سلجوقی بر یک تخت میآسوده او و خواجه نظامالملک و خواجه حسن صبّاح در صغر سنّ با یکدیگر انیس و در یک دبستان همدرس و جلیس بودهاند و با هم عهد نمودهاند که روزگار هر یک را تربیت نماید، با آن دو نفر طریق شرکت پیماید. چون نظامالملک بمنصب صدارت و رتبهٔ وزارت رسید، حکیم باقطاع مزرعهٔ چند ازو قانع شد اما حسن را همّت بلند بداعیهٔ سرافرازی باز داشت و بالاخره، لوای بزرگی برافراشت؛ چنانکه در تواریخ مسطور است. غرض؛ حکیم بانواع فضائل آراسته و از صفات نکوهیده پیراسته بود. چندی، زهدی بکمال داشت و همّت بر مجانبت از هوا و هوس میگذاشت. چندی نیز، ابواب ملامت برخ خود گشوده و بطریق ملامتیّه[۴۶] رفتار مینمود. مجملاً؛ حکیمی است هوشیار و رندیست عالی تبار. رباعیاتش متین و بعضی از آنها چنین است».
علاوه بر اینکه اشتباه آتشگده راجع بمحرمیّت سنجر با خیام و بر تخت نشستن وی با او به مجمعالفصحاء و ریاضالعارفین هم سرایت کردهاست، همسالی و همشاگردی و پیمان بستن آن دو با همدیگر نیز که در مجمعالفصحاء نگاشته شده، برخلاف همهٔ مآخذ تاریخی است و در هیچیک از آنها بسته شدن پیمانی میان خیام و سنجر نقل نشده و این حکایت هرجا که بمیان آمده؛ مبنی بر آنست که چنین پیمانی بین خیام و حسن صبّاح و خواجه نظامالملک منعقد گردیده؛ حتی روایت خود مرحوم هدایت در ریاضالعارفین هم که فوقاً درج شده، مؤیّد همین معنی است.
۱۷
فاضل فقید: محمّدبن عبدالوهّاب قزوینی که میان ارباب تتبّع و تحقیق مشار بالبنان و مقام او در فضل و ادب مستغنی از بیان بوده و در سال ۱۳۲۸ هجری شمسی برحمت ایزدی پیوست، در حواشی چهارمقالهٔ نظامی عروضی سمرقندی مینویسد:–
«خواجه امام عمر خیامی، ابوالفتح عمر بن ابراهیم الخیامی (او الخیام) الّنیشابوری. از مشاهیر حکما و ریاضیّین اواخر قرن پنجم و اوائل قرن ششم هجری بود و یکی از مفاخر بزرگ ایران است؛ ولی شهرت فوق العادهای که در بلاد شرق و درین اواخر در اروپا و آمریکا بهمرسانیده همانا بیشتر (یا فقط) بواسطهٔ رباعیات حکمت آمیزی است که در اوقات فراغت، تفریح خاطر و تشحیذ ذهن را میسروده و سایر فضائل و مناقب او در تحتالّشعاع شعر مانده است».
«گمان میکنم بهترین و کاملترین ترجمهٔ حالی که از این حکیم بزرگ نوشته شده آنست که پرفسور ادوارد براون[۴۷] معلّم زبان فارسی و عربی در دارالفنون کمبریج از ممالک انگلستان در کتاب نفیس خود: (تاریخ علوم ادبیّهٔ ایران)[۴۸] مرقوم داشته و تمام مآخذ و مصادر سابق بر خود را با کمال دقّت در نظر آورده و چون در بلاد ایران بیشتر این مصادر و مآخذ مجهول و نایابست؛[۴۹] مناسب دانستیم که خلاصهٔ از مرقومات ایشان را با اندک زیاده و نقصان و جرح و تعدیل در اینجا ایراد نمائیم».
میرزای قزوینی[۵۰] پس از تمهید این مقدّمه بتلخیص و تنقیح بیانات پرفسور ادوارد براون پرداخته چنین مینگارد:–
«اوّلاً – لقب او[۵۱] در غالب کتب عربی که متضمن ترجمهٔ حال اوست و همچنین در صدر رسالهٔ جبر و مقابلهٔ خود او «خیامی» با یاء نسبت است و در غالب کتب فارسی و در رباعیّات خود او همیشه «خیام» بدون یاء نسبت؛ پس هر دو شکل صحیح است و صحّت هیچکدام باعث بُطلان دیگری نیست و اختلاف تعبیر برحسب اختلاف زبان عربی و فارسی است ».
«ثانیاً – کتبی که در آنها ذکری از عمر خیام شده است، خواه متضمّن ترجمهٔ حال او بوده یا فقط اشارهای بنام او شده باشد، برحسب ترتیب زمانی از قرار ذیل است».
میرزای قزوینی در این مورد بنقل حکایتهای ۷ و ۸ از حکایات مقالت سوم چهارمقاله و بیتی از خاقانی و عین مطالب مربوط بخیام در کتابهای مرصادالعباد، نزهةالأرواح، کاملالّتواریخ، تاریخ الحکما و آثارالبلاد، پرداخته و چون نوبت به جامع الّتواریخ میرسد از نقل عین عبارات آن صرفنظر نموده و چنین مینویسد:–
«بعد از آثارالبلاد، قدیمترین کتابی که ذکری از عمر خیام مینماید جامعالّتواریخ رشیدالدین فضلالله وزیر است که در سنهٔ ۷۱۸ مقتول گردید. رشیدالدّین از یکی از کتب اسمعیلیّه موسوم به «سرگذشت سیّدنا» یعنی حسن صبّاح حکایت معروف رفاقت حسن صبّاح و نظامالملک طوسی و عمر خیام را در کودکی در مکتب نیشابور و تعهّد نمودن با یکدیگر که هریک از ایشان بدرجهٔ عالی رسد از دیگران مساعدت نماید.. الخ نقل میکند و کتاب مذکور از جمله کتب اسمعیلیّه است که در کتابخانهٔ قلعهٔ الموت بوده و هولاکوخان بعد از فتح قلعهٔ الموت علاءالدّین عطاملک جوینی صاحب تاریخ جهانگشای را مأمور نمود که کتبخانهٔ ایشانرا تجسّس و تصفّح نموده هر کتابی را که مفید داند نگاه داشته باقی را بسوزاند. عطاملک برحسب الأمر رفتار نموده غالب آن کتب را بسوخت و فصل بسیار نفیس مفیدی که در جلد سوم جهانگشای از تاریخ اسمعیلیّه مندرج است منقول از همان کتب قلعهٔ الموت است و عجب آنست که عطاملک خود بدین حکایت هیچ اشارتی نمینماید».
«باری، حکایت مزبور؛ یعنی داستان رفاقت عمر خیام و حسن صبّاح و نظامالملک در اوان طفولیّت معروف و مشهور است و در غالب کتب تاریخ از قبیل جامعالّتواریخ و تاریخ گزیده و روضةالّصفا و حبیبالّسیر و تذکرهٔ دولتشاه و کتاب مجعول «وصایای نظامالملک» و همچنین در مقدّمهٔ هر طبعی از رباعیات عمر خیام بفارسی و انگلیسی و غیرهما مسطور است و حاجت بتکرار آن در این موضع نیست ولی باید این نکته را ناگفته نگذاریم که بعقیدهٔ غالب مستشرقین اروپا، این حکایت اصلی ندارد بلکه مجعول و افسانه است؛ زیرا که تولّد نظامالملک در سنهٔ ۴۰۸ است و تولّد عم رخیام و حسن صبّاح اگرچه معلوم نیست؛ ولی وفات عمر خیام، علیالمشهور، در سنهٔ ۵۱۷ و وفات حسن صبّاح در سنهٔ ۵۱۸ اگر خیام و حسن صبّاح همسنّ یا متقاربالسنّ با نظامالملک بودند، چنانکه مقتضای این حکایت است، بایستی هریک از حسن صبّاح و عمر خیام بیشتر از صد سال عمر کرده باشند. و این اگرچه عادةً محال نیست؛ ولی مستبعد است. باز اگر فقط یکی از این دو نفر؛ یعنی حسن صبّاح و و عمر خیام موضوع این حکایت و صاحب عمر صد و بیست ساله میبود چندان استبعادی نداشت؛ ولی حکایتی که مستلزم این باشد که دو شخص معروف تاریخی که هیچ دلیلی از خارج بر بلوغ ایشان بعمر فوقالعاده نداریم، هردو معاً، قریب صد و بیست سال عمر کرده باشند. بعیدالوقوع و ضعیفالاحتمال است. والله اعلم بالصواب»
میرزای قزوینی پس از شرح فوق، عین مندرجـات فردوس التواریخ و تاریخالفی را هم که راجع بخیام است نقل کرده[۵۲] سپس مینویسد:–
«وفات عمر خیام را غالباً مصنّفین اروپا در سنهٔ ۵۱۷ مینویسند و بروکلمن[۵۳] در تاریخ علوم عرب در سنۀ ۵۱۵ و سند موثقی برای هیچیک از این دو تاریخ بنظر ضعیف نرسیده است.[۵۴] درهرصورت، از چهار مقاله واضح میشود که وفات او بین سنهٔ ۵۰۸ – ۵۳۰ بوده است؛ زیرا که در سنهٔ ۵۰۸ در حیات بوده است و در سنهٔ ۵۳۰ که نظامی عروضی قبر او را در نیشابور زیارت کرده چندین سال از وفات او گذشته بوده است».
میرزای قزوینی موضوع استبعاد و خدشه در صحت حکایت پیمان خیام و حسن صباح و نظامالملک را از تاریخ ادبیات پرفسور براون اخذ و نقل کرده و ظاهراً خودش این خدشه را وارد ندیده و بدین جهة هم مطلب را با ذکر جملهٔ «والله اعلم بالصواب» خاتمه داده و حق هم بجهات ذیل با او بوده است:–
۱– اگرچه اخیراً نسخهای از چهار مقالۀ نظامی عروضی سمرقندی بدست آمده؛ که بسال ۸۳۵ هجری قمری در هرات تحریر و قدیمیترین نسخ موجود آن کتاب تشخیص یافته و در جمله «چون در سنه ثلثین بنشابور رسیدم (چند) سال بود آن بزرگوار روی در نقاب خاک کشیده بود» از حکایت هفتم[۵۵] مقالت سوم آن کتاب در این نسخه بجای کلمهٔ «چند» لفظ «چهار» ضبط گردیده و در صورت صحّت این ضبط، تاریخ وفات خیام، تقریباً، با سال ۵۲۶ هجری قمری مطابق میافتد؛ ولی نسخهٔ مزبور بطور کلی و نسبت به نسخ دیگر بهر اندازه صحیحتر تلقّی گردد باز هم باستناد کلمهای از آن که معلوم نیست عمداً یا سهواً از قلم کاتب بروی کاغذ آمـده، نمیتوان تاریخ واقعی وفات خیام را همان سال دانست. و چون بقول خـود میرزای قزوینی وقوع وفات او در سالهای ۵۱۵ و ۵۱۷ هم که مصنّفان اروپائی بـدان قائل شدهاند، سند موثقی نداشته و قابل اعتماد نیست؛ آنچه ثابت و مسلّم میماند همانست که وفات وی پس از سال ۵۰۸ که نظامی عروضی سمرقندی او را در آن سال ملاقات کرده، اتفاق افتاده است. و با این حال، اواخر عُمْر خیام را از آنچه تصور میرفته چند سالی میتوان کمتر گرفت؛ بویژه با توجه باینکه احمد بن نصر الله تقّوی در کتاب تاریخ الفی وفات او را در ضمن وقایع چهارصد و نود و هشت از رحلت حضرت رسول ضبط کرده که مطابق با سال پانصد و نه هجری قمری میباشد.
۲– همشاگردی خیام و حسن صبّاح و نظامالملک مستلزم آن نیست که هر سه در یک سال قدم بعرصه حیات گذاشته باشند زیرا تا پیش از آنکه مدارس جدید در ایران تأسیس و متداول گردد و اطفال بطور عموم در هفت سالگی بدبستان فرستاده شوند بر سر رحلهٔ درس اساتید مشهور شاگردانی گرد هم میآمدند که از حیث سن ده، بیست سال و گاهی هم بیشتر با همدیگر تفاوت داشتند. و هرچند نظامالملک و حسن صبّاح هم از نوابغ عصر خود بودهاند؛ ولیکن چون ذکاودهای خیام تالی نبوغ بوعلی سینا بوده بسیار محتمل است در عین آنکه چندین سالی کمتر از آن دو داشته از جهة معلومات همدوش و همدرس با آنان بوده باشد وچون تاریخ ولادت حسن صبّاح هم معلوم نیست و او هم دارای ذکاودهای فوقالعاده بوده و نظامالملک در ایام خردی با پدر خود که از عمال دولت بوده بسبب تغییر مأموریت او تبدیل مکان میکرده و گاهی هم از تحصیل باز میمانده ممکن است که حسن صبّاح هم در موقع تحصیل از حیث سنّ تفاوتی با نظامالملک داشته باشد.
۳– در عصریکه این سه شخض تاریخی میزیستهاند، علم و فنّ طبّ و طبابت ترقیّات اخیره را نداشته و وسائل بهداری و بهداشت هم چندان مهیّا نبوده و بدین سبب موالید ضعیفالبنیه و علیلالمزاج در همان اوائل حیات از میان میرفتهاند و آنانکه چندان قوی بنیه و سالـم بـودهاند که دورهٔ صباوت و شباب را از خطر میگذراندهاند، بعضاً عمر زیاد میکردهاند؛ چنانکه در کتب انساب و تواریخ اشخاص مسنّ و معمّر بسیار دیده میشوند و در عصر حاضر هم در برخی از دهات کوچک و دور دست که مردم با شرایط همان ادوار قدیم زندگانی میکنند، اشخاص طویلالعمر بسیار پیدا میشوند و گاهی در جراید میخوانیم که در بعضی از این قبیل قراء دو یا سه تن زندگی میکنند که بیش از صد سال دارند.
۴– هرچند در محیط زندگانی مستشرقینی که وجود دو تن شخص طویلالعمر را مستبعد شمردهاند و سائل ادامهٔ حیات فراهمتـر و حـدّ وسط عمرها بهمان نسبت بالاتر بوده و این قاعده و قیاس مُسْتَنْبَط از آمار ماخوذه نسبت باکثریت جمعیتها صحیح و بموقع است؛ ولی دربارهٔ اشخاصی نادر که بنیه قویتر و مزاج سالمتر داشته و در زیر آسمان صاف و آفتاب تابناک و با آب گوارا و هوای پاک خاور زمین بویژه ایران زندگانی میکنند قابل تطبیق نبوده و شرایط محیط اینگونه اشخاص، مسلماً، برای ادامهٔ حیات، بیشتر مساعد است.
۵– خیام و حسن صبّاح و نظامالملک، هر سه، در یک نقطه تولّد نیافته و از اوّل و ابتدا در یک محیط نشو و نما نکرده و تا آخر و انتها هم با یکدیگر بسر نبردهاند؛ بلکه نظامالملک از طوس و خیام از نیشابور و حسن صباح از ری برخاسته و فقط چند صباحی در نیشابور دور هم گذرانده باز متفرّق شدهاند و با آنکه در عصر ما هم در دهکدهٔ بسیار کوچکتری از این دیار اشخاص متعدّد مسنّتر از صد سال پیدا میشوند، چه استبعادی دارد که در یک دوره از ادوار تاریخ و در یک خطّهٔ بسیار وسیعتری که از ری تا طوس امتداد یافته و دارای نفوس بسیار بیشتری هم بوده یکی دو تن اشخاص طویلالعمری وجود داشته باشد.
۶– بنا بقول ابناثیر در کتاب (کامل التواریخ) که عنقریب عیناً نقل خواهد شد، در سال ۴۶۷ هجری قمری از جانب سلطان ملکشاه سلجوقی هیئتی از سرامدان منجمین مأمور بستن رصد و تأسیس تاریخ جلالی گردیده که خیام در آن هیئت عضویت و حتی بروایت بعضی ریاست داشته و مسلّم است که در آن اوان جوانی نورس نبوده و شاید پنجاه سال و بلکه بیشتر داشته که بچنین مأموریتی منتخب و منصوب گردیده و چون معلوم است که نظامالملک در سال ۴۰۸ تولّد یافته و در آن موقع بیش از پنجاه و نه سال نداشته؛ بنا براین، بین سنّ او و خیام چندان تفاوتی نبوده که منافی با همشاگردی آنان در دبستان نیشابور تصور شود؛ چنانکه موضوع تلمّذ و تحصیل خیام از شیخالرّئیس نیز که دلائل آن سابقاً نگاشته شده مؤیّد این معنی است.
۷– معروف است که خیام، با شیخ ابوسعید فضلالله بن ابی الخیر (قدس سرّه العزیز) مکاتبه داشته و رباعی ذیل را بعنوان استفسار موضوع آن نزد ایشان فرستاده: «دارنده چو ترکیب طبایع آراست.. تا آخر» و شیخ در جواب آن نوشته: «خیام، تنت بخیمه میماند راست.. الخ». این قضیّه را یار احمد رشیدی تبریزی نیز در (طربخانه) ذکر کرده است این قصّه اگر صحّت داشته باشد؛ دلیل دیگری است بر اینکه ولادت خیام در حوالی اواخر دههٔ اول از قرن پنجم هجری اتّفاق افتاده است؛ چه آنکه شیخ ابوسعید در غرّهٔ محرم ۳۵۷ هجری قمری بقریهٔ مهنهٔ خراسان تولّد و در چهارم شعبان ۴۴۰ وفات یافته است و چنانچه خیام با او مفاوضهٔ کتبی نموده؛ لابد درحین وفات وی سی سالی داشته است؛ چه آنکه با سنّی کمتر یارای آن نبوده است که با چنان شیخ جلیلالقدر و معمّری که لااقل شصت و سه سال مسنّتر از او بوده است، چنان مفاوضهای بنماید.
۸– چنانکه عنقریب نگاشته خواهد شد، حکیم عبدالرحمن خازنی، در کتاب (میزانالحکمه) که آنرا در سال پانصد و پانزده هجری تألیف کرده جائی که از خیام نام برده او را با دعای (رحمهالله تعالی) یاد کرده و چون این دعا دربارهٔ مردگان بکار میرود؛ معلوم میشود که خیام قبل از سال ۵۱۵ که تاریخ تألیف آن کتابست در گذشته است. و این خود، مؤیّد عمل تتّوی در کتاب (تاریخ الفی) است که وفات خیام را در ضمن وقایع سال چهارصد و نود و هشت بعد از رحلت حضرت رسول اکرم (صلی الله علیه و آله و سلّم) که سال پانصد و نه هجری قمری میباشد ضبط کرده است.
برحسب دلائل و قرائن مشروحه هیچیک از تاریخهای ۵۱۵ و ۵۱۷ و ۵۲۶ که سال وفات خیام گرفته شده صحیح نبوده؛ بلکه موثّقتر از همه، همان سال پانصد و نه (۵۰۹) میباشد و از طرفی هم رباعی ذیل در بسیاری از مجموعههای رباعیات خیام؛ از جمله، نسخههای چاپ سنگی قدیم تهران و نیکلا و ونیفیلد و برلن و طربخانه رشیدی موجود است و بسخن خیام شباهتی هم دارد و ممکن است از او باشد :–
- «آنم که پدید گشتم از قدرت تو،
- صد ساله شدم بناز در نعمت تو،
- صد سال بامتحان کنه خواهم کرد
- تا جرم منست بیش یا رحمت تو»
و چون گویندهٔ این رباعی، مطابق اغلب نسخی که آنرا دارند خود را صد ساله معرفی کرده؛ چنانچه از خیام باشد؛ با صد ساله بودن او در سال ۵۰۹ که موثّقترین تاریخ وفات اوست، وقوع ولادت او هم لااقل در سال ۴۰۹ نزدیکتر بحقیقت است.
اگرچه با اینهمه، هنوز هم بضرس قاطع نمیتوان گفت که ولادت خیام در سال ۴۰۹ و وفات او در سال ۵۰۹ رو داده است؛ ولی استبعاد همشاگردی او با خواجـه نظامالملک، بکلّی، از بین میرود؛ زیرا با این احوال مسلّم میگردد که چنانچه ولادت خیام در خود ۴۰۹ واقع نشده باشد؛ قطعاً، درحوالی همان سال وقوع یافته و همینقدر هم برای تحقق قریبالسنّ بودن او با خواجه نظامالملک کافی است. امّا راجع بسنّ و سال حسن صبّاح، چون برای تحقیق تاریخ ولادت و وفات او در اینجا مورد و مجالی نیست؛ در این خصوص، بدان قسمت از دلائل بالا اکتفا میشود که شامل حال او هم هست.
- ↑ یا؛ ابوالحسن علیبن آدم سنائی؛ بنا بر آنچه دریک نسخهٔ بسیار قدیمی که بظن قوی در دورهٔ حیات خود سنائی از اشعار وی تدوین و تحریر یافته و بشمارهٔ ۲۳۵۳ خطی فارسی در کتابخانهٔ ملی تهران ضبط است.
- ↑ از این نامه دانشمند گرامی آقای مجتبی مینوی عکسی تهیه کرده و دربارهٔ آن مقالهای هم تحت عنوان (نامهای از سنائی بخیام) نوشتهاند که در شمارهٔ پنجم سال سوم مجلهٔ ادبی (یغما) منتشر شده است.
- ↑ آیهٔ ۶۶ از سورهٔ ۸ (الأنفال) یعنی؛ ای پیغمبر بس است ترا خدا و آنانکه پیروی کردند ترا از مؤمنان.
- ↑ خلقت بیدی، از آیهٔ ۷۵ سورهٔ ۳۸ (الرمز) یعنی؛ آفریدم بدو دست قدرتم.
- ↑ روحاً من امرنا، از آیهٔ ۵۲ سورهٔ ۴۲ (الشوری) یعنی؛ روحی از امر خود و نفحت فیه من روحی، از آیهٔ ۲۹ سورهٔ ۱۵ (الحجر) یعنی؛ و دمانیدم در آن از روحم.
- ↑ از آیهٔ ۱۲ سورهٔ ۷۸ (النبأ) یعنی؛ هفت طبقهٔ استوار.
- ↑ لویشه بر وزن همیشه حلقهای باشد از ریسمان که بر سر چوبی نصب کنند و لب اسبان و خران بدنعل را در آن حلقه کنند و بتابند تا حرکات ناپسند نکنند.
- ↑ از آیهٔ ۲ سورهٔ ۶۳ (الجمعه) یعنی؛ و می آموزدشان کتاب و حکمت را.
- ↑ از آیهٔ پنجم ازسورهٔ ۱۱۴ (الناس) یعنی؛ وسوسه میکند در سینهها.
- ↑ از آیهٔ ۱۱ سورهٔ ۵۹ (المجادله)، یعنی؛ جز این نیست که این راز گفتن از شیطانست.
- ↑ از آیهٔ ۲۸ سورهٔ ۷ (الاعراف) یعنی: میپندارند که ایشانند هدایت یافتگان.
- ↑ یعنی تحولی کن ای لش بیعار آخر از زمین نروئیدهٔ که نتوانی حرکت کنی.
- ↑ حدیث نبوی است. یعنی؛ سفر کنید تا تندرست باشید و غنیمت هم بدست آرید.
- ↑ دره بعربی بمعنی تازیانه است و دره خلیفهٔ ثانی که در تعقیب عاصیان و تنبیه گنهکاران بکار میبرده معروفست.
- ↑ پست شد فتنه درحالی که خوابیده خدا لعنت کناد آنکس را که بیدارش نماید.
- ↑ آیهٔ ۴۳ از سورهٔ ۱۵ (ابراهیم) یعنی؛ مپندار البته خدا را بیخبر از آنچه میکنند ستمکاران.
- ↑ در نسخهای از چهار مقاله که در سال ۸۳۵ هجری قمری در هرات نوشته شده و قدیمیترین نسخ موجودهٔ کتاب مذکور میباشد بجای کلمهٔ «چند» لفظ «چهار» تحریر یافته و از این رو بعضی از خاورشناسان تاریخ وفات خیام را سال ۵۲۶ هجری قمری تصور کردهاند.
- ↑ حیره، علاوه بر حیرهٔ کوفه در خارج شهر نیشابور و بر روی راه مرو محلهای بوده است بزرگ و مشهور (به انساب سمعانی و یاقوت مراجعه شود)
- ↑ صدرالدین ابوجعفر محمدبن فخرالملک ابیالفتح المظفربن نظامالملک الطوسی که سلطان سنجر سلجوقی پدر او فخرالمک را که وزیر خودش بود در سال ۵۰۰ قمری هجری بکشت و وزارت را بهمان صدرالدین تفویض کرد.
- ↑ یک بانگ زمین برفت، یعنی مسافتی را که ممکن است صدای آدمی از مبدأ تا منتهای آن برسد پیمود.
- ↑ در این حکایت، مقصود از سلطان محمدبن ملکشاه است که از سال ۴۹۸ تا سنهٔ ۵۱۱ هجری قمری سلطنت کرده است.
- ↑ بنظر بعضی، این عداوت بین صدقهٔ ابنمزید والمستظهر بالله نبوده بلکه بنا بقول ابناثیر در کامل التواریخ میان او و خود سلطان محمدبن ملکشاه بوجود آمده، ولی ترجیح قول ابناثیر که بیش از یک قرن تا سلطنت سلطان محمدبن ملکشاه فاصله دارد بروایت نظامی عروضی سمرقندی که معاصر سلطان مشارالیه بوده و با دربارهای سلاطین عصر خود رابطه داشته و قرائنی از قبیل ارسال رسل و رسائل از طرف خلیفه بسلطان ذکر میکند ظاهرا محل نظر و تامل است.
- ↑ شمسالدین سامی بیک در قاموسالاعلام تاریخ وفات خاقانی را سال ۵۸۲ هجری نوشته؛ ولی مرحوم میرزای قزوینی در حواشی چهار مقاله مینویسد که خاقانی باصح اقوال در سنهٔ ۵۹۵ وفات یافته است.
- ↑ از آیهٔ ۱۷۸ سورهٔ ۷ (الاعراف) یعنی؛ آنها چون چهارپایانند بلکه ایشان گمراهترند.
- ↑ آیهٔ ۶ سورهٔ ۳۰ (الروم) یعنی؛ میدانند ظاهری را از زندگانی دنیا و ایشان از آخرت هستند غافلان.
- ↑ صفحهٔ ۱۸ چاپ ۱۳۱۲ هجری شمسی در تهران.
- ↑ صفحهٔ ۲۲۷ همان چاپ.
- ↑ یعنی، خدایا، من باندازهای که ممکنم بود، ترا شناختم. مرا بیامرز، که شناختن من ترا، دستآویز من بدرگاه تست.
- ↑ آیهٔ ۷۲ از سورهٔ ۵۵ (الرحمن) یعنی؛ حوران پرده نشینند در خیمهها.
- ↑ یعنی؛ پس خدایراست سپاس که پروردگار آسمانها و پروردگار زمین و پروردگار عالمهاست.
- ↑ یعنی؛ بهترین سخنان آنست که بالفظ کم مطلب را بفهماند.
- ↑ یعنی؛ امـا خیام، گوئی که مانند خیمههای اهل قبیله پنهان کرده است زیبا رویانی را که سوای زنان قبیلهاند.
- ↑ از آیهٔ ۱۹۲ در سورهٔ دوم. یعنی و این ده تمام است.
- ↑ ان الله لا یضیع اجر المحسنین، از آیه ۱۲۱ سورهٔ دهم (التوبه) یعنی؛ خدا ضایع نسازد مزد نیکوکارانرا.
- ↑ عبارت (طربخانه) بحساب جمل و بدین ریز (ط – ۹. ر – ۲۰۰. ب – ۲. خ – ۶۰۰. ا – ۱. ن – ۵۰. ه – ۵.) مجموعاً ۸۶۷ میشود که تاریخ تدوین مجموعه است.
- ↑ یعنی؛ خدا داناست بر آنچه میکنند.
- ↑ آیه ششم سورهٔ سوم (آل عمران) یعنی؛ ای پروردگار ما مایل مکن بباطل دلهای مارا پس از آنکه راه نمودی مارا ببخش مارا از نزد خود رحمتی که توئی بسیار بخشنده.
- ↑ سوختهٔ اول در اینجا بمعنی (طالب عالم) است فارسیزبانان هرات هنوز هم طلاب علوم دینی را سوخته میگویند و اینکه ترکان اسلامبول هم طلبه را سوخته با حاء مهمله میگویند از اینجا گرفتهاند. آنان بجای خاء معجمه معمولا حاء مهمله بکار میبرند، چنانکه خانم را هم حانم میگویند.
- ↑ ظاهر معنی این عبارت عربی فارسی چنین است: «آسان کند خدا راهی را بسبب تو ای التماس شدهٔ من»؛ ولی مناسبت این معنی با این مقام برای نگارنده معلوم نشد.
- ↑ یعنی؛ آمرزش میخواهم از خدای بزرگ و مرا و دیگر مسلمانانرا که او آمرزنده و بخشنده است و سپاس خدایرا در اول و آخر و ظاهر و باطن و درود خدا ببهترین آفریدگان او محمد و فرزندان او و یاران او همگی و سپاس خدایرا که پروردگار عالمهاست.
- ↑ این نسخه که محتمل است در دورهٔ حیات خود سنائی تدوین و تحریر یافته باشد بشمارهٔ ۲۳۵۳ خطی فارسی در کتابخانهٔ ملی تهران ضبط است.
- ↑ شاهفوربن محمد از مشاهیر شعرای ایران و از احفاد عمر خیام مشهور و از شاگردان ظهیر فاریابی و نیشابوری است در علوم معقول و منقول مهارت داشته و دبیر دارالأنشاء سلطان محمد تکش خوارزمشاهی بوده و در فن انشاء رسالهای دارد. بسال ۶۰۰ در تبریز وفات یافته و در نزد ظهیر فاریابی و خاقانی شیروانی (در مقبرةالشعراء محله سرخاب تبریز) مدفونست. از قاموسالاعلام
- ↑ بحکایت هفتم از مقالت سوم چهار مقاله در اوائل همین مبحث (خیام و مأخذهای فارسی) رجوع شود.
- ↑ برای تفصیل بیشتر در قاموسالاعلام بمادهٔ (شاه محمود) رجوع شود.
- ↑ ترکی عثمانی که ریشهاش لهجهٔ ایغوری بوده و قریب دو ثلث کلمات فارسی و عربی در آن داخل
شده چندان اختلافی با لهجهٔ جغتائی دارد که فهمیدن آن برای ترکان عثمانی مشکل است و زبان
فارسی مدتهای متمادی در دربار سلاطین عثمانی رواج کامل داشته و بنا بمندرجات قاموسالاعلام
خود سلطان سلیم اول با این زبان اشعاری ساخته که بیت زیر از آن جمله است:
«نیست بیهوده سفرها و فرسرانی ما بهر جمعیت دلهاست پریشانی ما». - ↑ راجع بطایفهٔ ملامیه و از آنها نبودن خیام در مبحث (نسبتهای دیگری که بخیام داده شده) توضیحات کافی هست بآنجا رجوع شود.
- ↑ Pr. E. G. Brovvne
- ↑ Literary History of Persia
- ↑ این قسمت از بیانات میرزای قزوینی در اوان نگارش حواشی چهار مقاله شاید تا اندازهای صحیح و بموقع بوده ولی در حال حاضر مآخذ مذکور بعلاوهٔ مآخذهای دیگری که در این مجموعه مورد استناد واقع شده چاپ و منتشر شده و در دسترس عامه و در کتابفروشیهای معتبر و کتابخانه های مهم تهران موجود و مورد استفاده است.
- ↑ در این مجموعه از فاضل فقید: محمدبن عبدالوهاب قزوینی که در افواه (میرزا محمد خان قزوینی) معروفست در موارد ذکر اسم او باختصار بنام (میرزای قزوینی) یاد شده است.
- ↑ لقب خیام (غیاثالدین) و (الخیامی) نسب و باصطلاح امروز نام خانوادگی و (خیام) در اشعار فارسی او تخلص وی بوده و در میان هموطنان فارسی زبانش هم با همین تخلص معروف و مشهور است.
- ↑ چون عین عبارت مآخذ مذکور و جامعالتواریخ بعلاوه ترجمهٔ فارسی آنچه بزبان عربی است در مواقع خود در این مجموعه درج شده؛ از تکرار آنها در این مورد صرفنظر شد.
- ↑ Brockelmann gueschichte der Arabischen litteratur weimar, 1898.
- ↑ تماس هاید انگلیسی در صفحهٔ ۵۲۹ کتاب خود Veterum Persrum Religio که بزبان لاتینی در (تاریخ ادیان ایرانیان باستان و مدیها و پارتیها) تألیف کرده، تاریخ وفات خیام را بدین عبارت فارسی ذکر کرده که عیناً نقل میشود: «وفات ملکالحکما و سلطانالعلما و قدوةالفضلا علامه خواجه عمر خیام در سنهٔ سبع عشر و خمس مائه بوده است در نیشابور».
- ↑ عین این حکایت در این مجموعه قبلاً درج شده بآنجا رجوع شود.