محتشم کاشانی (غزلیات از رسالهی جلالیه)
- کسی هم بوده کز شوخی بزور یک نظر کردن
- چون جلوهگر گردد بلا از قامت فتان تو
- دگر از بهر من زد دار عبرت سرو بالایی
- روی ناشسته چو ماهش نگرید
- الهی تا ز حسن و عشق در عالم نشان باشد
- نخست آنکس که شد در بند انکار تو من بودم
- شده خلقت چو گریبان کش دلهای همه
- حسن تو چند زینت هر انجمن بود
- چو دلگشای رقیبان شوی به لطف نهانی
- چون پیش یار قید و رهایی برابر است
- آن که چشمت را ز خواب ناز بیداری نداد
- عشقت زهم برآورد یاران مهربان را
- به عزت نامزد شد هرکه نامد مدتی سویت
- بترس از آن که درآرد سر از دهان من آتش
- من نه آن صیدم که بودم پاسدار اکنون مرا
- نمیگفتم که خواهد دوخت غیرت چشمم از رویت
- به خوبی ذرهای بودی چه در کوی تو جا کردم
- شعلهی حسن تو بالاتر ازین میباید
- به بازی آفتاب را چه گفتم ماه رنجیدی
- آزردهام به شکوه دل دلستان خود
- ما به یارانیم مشغول و رقیب ما به یار
- سخن طی میکنم ناگاه در خواب
- بخت چون بر نقد دولت سکهی اقبال زد
- قیاس خوبی آن مه ازین کن کز جفای او
- بود دی در چمن ای قبلهی حاجتمندان
- باز جایی رفتهام کز روی یارم شرمسار
- هر کجا حیرانم اندر چشم گریانم توئی
- چراغ خود دگر در بزم او بینور میبینم
- در عین وصل جز من راضی به مرگ خود کیست
- برای خاطر غیرم به صد جفا کشتی
- دانسته باش ای دل کزان نامهربانت میبرم
- دل میشود هر روز خون تا او ز دل بیرون شود
- منم کز دل وداع کشور امن دامان کردم
- دو روزی شد که با هجران جانان صحبتی دارم
- گرچه دیدم بر عذار عصمتت خال گناه
- دارم از دست تو بر سر افسر بیغیرتی
- چون من کجاست بوالعجبی در بسیط خاک
- این منم کز عصمت دل در دلت جا کردهام
- اگر خواهی دعای من کنی بر مدعای من
- چند چشمت بسته بیند چشم سرگردان من
- بیرون شدم از بزمت ای شمع صراحی گردنان
- دلم که بیتو لگدکوب محنت و الم است
- هرگز از زلف کجت بیپیچ و تابی نیستم
- یارب چه مهر خوبان حسن از جهان برافتد
- وصل چون شد عام از هجران بود ناخوشترک
- من و دیدن رقیبان هوسناک تو را
- گدای شهر را دانسته خلقی پادشاه من
- به دعوی آمده ترکی که صید خود کندم
- بهر تسخیر دلم پادشهی تازه رسید
- به مهر غیر در اخلاص من خلل کردی
- دلم آزاد از دامش نمیگردد چه دامست این
- داردم در زیر تیغ امروز جلاد فراق
- ساربانا پرشتابان بار ازین منزل مبند
- مهی برفت ازین شهر و شور شهر دگر شد
- شدم از گریه نابینا چراغ دیدهی من کو
- آن که شد تا حشر لازم صبر در هجران او